یلدا نام فرشته ای است ،بالا بلند،با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره،
یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود.با اولین شب پاییز آمده بود و هر شب ردای
سیاهش را قدری بیشتر بر سر آسمان می کشید.تا آدم ها زیر گنبد کبود
آرام تر بخوابند.
یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت و لابه لای
 خواب های زمین لالایی اش را زمزمه می کرد.گیسوانش در باد می وزید
و شب به بوی او آغشته می شد.
یلدا شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.آتش که می دانی،همان عشق است.
یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد.آتش در وجود یلدا بارور شد.
فرشته ها به هم گفتند:یلدا آبستن است.آبستن خورشید.
و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین
قطره را ببخشد،دیگر زنده نخواهد ماند.
فرشته ها گفتند:فردا که خورشید به دنیا بیاید یلدا خواهد مرد.
یلدا همیشه همین کار را میکند.می میرد و به دنیا می آورد.
یلدا آفرینش را تکرار می کند.
راستی فردا که خورشید را دیدی به یاد  بیاور که او دختر یلداست
و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.

می ترسم.می ترسم از همه آن چیزهایی که زمانی مرابا دنیای بزرگ و
 پر از آدم بیرون ارتباط می داد.پاسخ دادن به لبخندی،
نگاه کردن در چشمانی یا شاید دستان کسی را گرفتن.
می ترسم از همه اینها،از من،از ما.
روزگاری است که حتی از خودم هم در آینه وحشت دارم.می ترسم از لبخند کسی
و نمی دانم که چرا همیشه باید دنبال دلیلی برای لبخند دیگران باشم و
نمی دانم چرا لبی برای کلمه محبت آمیزی باز شده؟
حتما نفعی در آن است!
گذشته روزهایی که همه عشق را باور داشتند.چرا مرا دوست داری؟سوالی نبود
که هر کسی از کسی بپرسد!می ترسم از جواب دادن به این سوال!
می ترسم از اینکه سیاهی رنگ سال شده و اگر سفید باشم،لکه به حساب می آیم!
می ترسم که در پرسه زدن در عاشقانه هایم به کوچه ای برسم،
که در آن نه دری بیابم و نه پنجره ای!
می ترسم به لبخند گذران کودکی پاسخ دهم،شاید پدری که دست کودک را گرفته است فراموش کرده باشد روزگاری خود،کودک بوده است.
مجبورم خوب بودن را بلد باشم اما نگویم که بلدم.
دلها و جسم ها راهشان از هم جدا شده و برای همین است که نمی گویم
دوستت دارم.

کمک به عشق،کمک به خدا

خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بیتاب را آرام کند.
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت:چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را
ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند.آدم ها سپاسگزار تو اند.قوت قدم هایشان
از توست.تاب و توانشان هم.تو به قلب هایشان کمک می کنی تا بهتر بتپد،قلب هایی
که می توانند عشق بورزند.پس مرگ تو به عشق کمک می کند.تو کمک می کنی
تا آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد.
تو و گندم و نور ،تو و پرنده و درخت همه کمک می کنید تا این چرخ بچرخد،
چرخی که نام آن زندگی است.
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد.او قطره قطره به خاک چکید،
اما هر قطره اش خشنود بود ،زیرا به خدا،به عشق،به زندگی کمک کرده بود.

سلام

کلی حال کردم…هیچ می دونی چه قدر دوست پیدا کردم؟!…نه دیگه…نمی دونی…

منم بهت نمی گم تا کونت بسوزه…سه شنبه رفتیم اردو…زیاد خوش نگذشت.

ولی از با تو بودن بهتر بود…خیلی زیاد…

آخرین رمانی که خوندی چی بود؟!نکنه این کتاب هایی که می نویسند به کلاس شما

نمی خوره…

آره؟!

حالم ازت بهم می خوره…ولی …ولی متاسفانه نمی تونم خاطرات با تو بودن رو

پاک کنم…

خود تو هم اینو خوب می دونی برای همینه که داری زجرم می دی و سواستفاده می کنی.

تو اردو از دوچرخه افتادم پایین…بخند …آره بخند…منم برای همین دوروغ گفتم که لبخند تو رو ببینم…

آی نازنین…دلم لک زده برای خنده هات!!!

…خوبی؟!…نمکدون یه شعر قشنگ نوشته بود.

 

بی تو در می یابم ،


چون چناران کهن


از درون تلخی واریزم را .


کاهش جان من این شعر من است .


آرزو می کردم ، که تو خواننده شعرم باشی


-راستی شعر مرا می خوانی؟


نه ، دریغا ، هرگز


باورم نیست که خواننده شعرم باشی.


کاشکی شعر مرا می خواندی !!!

اشک هام رو که پاک می کنم روبروم نشستی .به من لبخند می زنی.
تو دلم می گم این چقدر دلش خوشه.تو این شلوغی که همه گریه می کنن
خنده از لبانش نمی ره اشک بشه تو چشماش .
شیطنت تو چشمات برق می زنه.اون قدر نگاه می کنی که من رو هم به خنده
می اندازی.هیچ وقت نمی خواهی دست از مسخره بازی برداری؟!
از جام بلند می شم.نزدیک بود سرم بخوره به تیزی لب پنجره،
از دست توکه حواس برام نمی ذاری.بلند بلند شروع می کنی به حرف زدن و خندیدن.
می گم ساکت باش زشته،آخه اینجا جای این حرف ها نیست.
دنبال من راه افتادی که چی؟!و تو فقط می خندی.بلند بلند،
اصلا نگران نگاه های خشن دیگران نیستی.با خیال راحت برام جوک تعریف می کنی.
خاله خانم رو با اون مدل بینی اش مسخره می کنیو دنبال من راه افتادی
اتاق به اتاق،نمی دونم چرا دلم نمیاد شادی ات رو خراب کنم.ای کاش می تونستم
سرت داد بزنم که بسه دیگه زشته!ولی خودم هم دوست دارم پا به پات بخندم و
مسخره بازی در بیارم!
صدای ضبط قطع می شه.با صدای پریدن دگمه play انگار برق منو گرفته.
به قیافت نگاه می کنم.هنوز روبروم نشستی و لبخند می زنیو من بخاطر میارم
که صبح چقدر به خاکی که تو رو در آغوش گرفت حسودیم شد!!!

گویند چون دشمنی خواهی با خودت جادوی عشق کن، که آن نهایت گناه باشد،هم

چون گناه دیوی که کار آدمیان به دست گرفت و اختیارشان سوزاند،از شر دل ناخوش

خودت پناه ببر به آسمان که چون آسمان بر تو خون گرید،عالم و آدم گویند فلانی زاده

فلانی در راه عشق دست به جادو زد ،اما سوختن همیشگی خودش را به تعجیل

انداخت .وچون سوختی و خاکستر شدی،روح تو نهالی می شود در جهنم،که چون

برآید و میوه دهد هر میوه آن قلب کبوتری ست خونین و هر خونی که بچکد،اشکی

ست که از چشم چکانده ای و بزرگان گویند آن که در راه عشق جادو کرد،شمشیر

کشید بر خودش و آن که جادو شد،نادانی ست که عاشقی فراموش کرده است.

سلام،سلام به همه الا بر سلام فروش!!!

چو خواهی کسی به عشق تو اسیر نشود،چونان که خواب وی را در نگیرد

تا دیدن روی تو و خوراک از دهان به گلو نرود تا شنیدن آوازت که من آمدم به

هوش باش،پس بریز موی او در آتش و همراه پیاز سرخ به نیت اشک و قلب

کبوتر و مهره مار و بسوزان این چند قلم ناچیز و بگو طلب عشق کردم عشق

فلانی فرزند فلانی به عشق فلان زاده فلان،چونان او در طلبم بیمار باشد و

سوزان به عشقی تب دار و چون از این تب برنخیزد،آدمیان گویند فلانی از

عشق مرد

گذشت اون روزهایی که زیر بارون قدم می زدیمگذشت اون روزهایی که زیر آفتاب کمرنگ پاییزی روی یه نیمکت می نشستیم و قصه می گفتیمگذشت اون روزهایی که بی خیال سرما آدم برفی درست می کردیمگذشت اون روزهایی که دور آتیش جمع می شدیم و صدای خنده هامون پرنده ها رو می ترسوندگذشت اون روزها

حالا نه حوصله قدم زدن دارم ، نه قصه گفتن و نه آدم برفی درست کردن.دیگه صدای خنده هامو خودم نمی شنوم.نمی دونم اشکال از نم نم بارونه یا بی رنگی آفتاب یا آب شدن برف ها.شاید هم اشکال از گوش های منه که سنگین شدنو دیگه صدای خنده نمی شنوند.

امروز دلم می خواد تنها باشم.نهتنهای تنها که نه..با یه نفر که همیشه حرفامو گوش کنه.حالا که حوصله خودمم ندارم ، فقط حاضرم یه نفر رو تو خلوت تنهاییم راه بدم.حتی اگه تو باور نکنی که من اصلا باهاش حرف بزنم.ولی اون تنها کسیه که به حرفام گوش میده.

هر چه قدر هم که حالم بد باشه وقتی باهاش حرف بزنم یه حس خوبی پیدا می کنم.حالا تو باور نکن.اما اون تنها کسیه که من اعتراف می کنم دوستش دارم.خیلی های دیگه رو هم دوست دارم،ولی بهشون نمی گم.باشهبخند نگام کن و بگو بچه سوسول!تو رو چه به این حرفا.تو برو دنبال همون ایتس ایتس ضبط ماشین و لایی کشیدن.برو با آخرین مدل گوشی حال کن.برو به sms بیمزه دوستت بخند.برو کافی شاپ.بشین پای کامپیوتر و تا صبح چت کن.اصلا برو سراغ رفقات،برو پارتی ، برو خیابون گردی ،تو که بی خیالی، مشکلی نداری،برو رد کارت

من دروغ نمی گم ولی با اونم حرف می زنم.من یه لحظه هم واسه خودم دارم که فقط یه نفرو توش راه می دم،بالاخره یکی باید حوصله درددل های منو داشته باشه،دیگه!بازم که داری می خندی!باشه تو باور نکناشکال نداره..ولی اون هست و منم باهاش حرف می زنم!!!

برای رسیدن به اوج از من بال و پر جادو نخواه

هیچ چیز هم چون اراده به پرواز پریدن را آسان نمی کند

آخرین فیلمی که رفتی سینما چی بود؟؟؟من

همیشه با همه فرق داشتی…از همه نظر…تو دوستیمون هم همین طور بود…کشتی منو تا بالاخره… بگذریم…حیفه من…حیفه تو…حیفه این وبلاگ که با حرف زدن از تو….بی خیال…

از این به بعد هر چی تو دلم باشه می گم…راحته راحت…اما تو بازم مجبوری بغضتو قورت بدی یا ادای این دختر های خانومو دربیاری که گریه نمی کنند…

آره…تو یه بزدلی…یه ترسویه واقعی…کسی که زنگ بزنه خونه ی کسی که یه روزی عاشقش بوده ولی حرف نزنه…کسی که …حوصله تو ندارم…

…آره…همین هفته پیش بود که رفتم دختر ایرونی…بدک نبود…به عقیده بعضی ها آشغال بود…بعضیها می گند عالی بود…نظر تو چیه؟؟ حتما نظرت با بقیه فرق داره؟؟ آره؟؟ مثل همیشه………

برو گمشو…………………………………