همیشه از آمدن این روز می ترسم ، روزی که ندانم خودم را پشت چراغ قرمز شهر جا گذاشته ام ، و در تمام کوچه پس کوچه های شهر طنین واژه های سنگی بپیچد ، آن قدر که دیگر تلفظ لطیف واژه خیس آب را از خاطره برده باشیم.می ترسم از آن روز که دلی نمانده باشد ، تا تنگ شود برای سادگی پنهان پشت آرزوهای روزهای کودکی ، دستی نمانده باشد برای سرشار شدن از طراوت برگ اقاقی ، چشمی نمانده باشد تا خروش دریا و دشت پر از ستاره آسمان های بی ابر کویر را به تماشا بنشیند ، گوشی نمانده باشد برای شنیدن نغمه یک سار که زیر بوته ای کوچک معبودش را به خاطر لحظه لحظه بودنش تقدیس می کند ، روزی که صدایی نمانده باشد ، صدایی که سنگ سنگ کوهستان را بنوازد و با ریزش آبشارها جاری شود و همراه بادها بوزد.

روزی که یکرنگی کیمیا شده باشد و دیگر در هیچ مغازه ای نتوان شیشه ای کوچک پر از عطر رازقی پیدا کرد ، من علیه تمام بیگانه شدن ها قیام کرده ام و آرزو می کنم کاش عابری دلم را از میان شلوغی جاده های زندگی بر می داشت و به نشانی سرآغاز روحم پست می کرد ، ای کاش قاصدکی پیدا کنم...

آسمان دلم گرفته،ابرهای تیره اجازه درخشیدن خورشیدش را نمی دهند. گویی قطره اشکی رسیده در دل دیدگانم و کویر خشکش را تر کرده است . قطره های پر خروش در تلاطم اند تا شاید راهی بیابند و به زمین بریزند ، اما راهی نیست ! افسوس که این موج آشفته سرگردان در خود فرو می رود و غم بی پایانی راه را در دل پنهان می کند.

گاه می اندیشم

چه کسی

خبر مرگ مرا با تو خواهد گفت

آن زمان که

خبر مرگ مرا از کسی می شنوی

روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را

بی قید

یا تکان دادن سر را

که مهم نیست زیاد

یا تکان دادن دست

که عجب،عاقبت مرد

افسوس

کاشکی می دیدم...

باران

می زند بوسه به انگشت درخت

و نسیم آهسته

با سرانگشت به در می کوبد

می نشینم آرام

و به تنهایی خود مرثیه ای می خوانم

 

 

برگ ها می گویند

زیر هشتی ، در باغ

یک نفر سبز شده است ،

برگ ها می گویند ،

دار اندام کسی را باران ،

بوسه می زند دیشب

تلاطم دریا ،

دریا را زنده نگه می دارد

و او را از مردن و بوییدن

حفظ می کند .

مرد یخی

امروز نشسته ام کنار پنجره.
.شکافی که در آن آرزوهایم را تجسم می کنم .چه زمان سختیست امروز روزیست که تمام سلول های بدنم فریاد می زنند:خدایا این به کدامین گناه است.
روزگار با ما سر یاری ندارد. چشمانم همه جا  را به شکل تو می بینند.دلم خاطره هایت را پرستش می کند.
الان اوج تنهایی من است .زمانی که از غربت خسته شده ام وبه گذشته ها دل بسته تا آینده ام را  بسازم چه بسا خوش تر از دیروز.
هنوز مهمانم. در این دنیا فقط یک همدم دارم . آن را نیز گم کرده ام.

از دیروز تا فردا نتها یک احساس داشته ایم و آن احساس سخت و غریب انتظار است.

 

بعضی موج ها به خشکی می رسند،

بعضی موج ها به دریا بر می گردند.

مهم این است موجی که می گذرد،

چه قدر از دریا را به ما تعارف می کند و

مهم تر اینکه موجی که به دریا برمیگردد،

چه سطحی از خشکی را خیس می کند.

آرزوهام مثل حبابن.

رنگارنگ،قشنگ و شفاف.

شناور در فضا.

نقش صورتم وارونه روی تک تکشون.

می خوام بهشون نزدیک بشم،

لمسشون کنم،

در آغوش بگیرمشون

که اونا تند و تند می ترکن و نابود می شن.

دنیا بهم میگه،

ساده نباش،

رو بازی نکن،

قضیه رو بپیچون،

به همه لبخند نزن،

خودت رو سنگین نگه دار،

جدی برخورد کن،

علاقه ات رو به کسی که دوست داری نشون نده،

سرت به کار خودت باشه،

برای رسیدن به کسی که دوستش داری تلاش نکن،

تو فرعی نپیچ،

راه مستقیم رو برو،

………………………

اینا همش سخته،چون من اینجوری نیستم

ولی برای زندگی تو دنیا باید اینجوری بشم

حالا که همه اینجوری دوست دارن،

باشه،حرفی نیست

از این پس نقاب بر صورتم خواهم زد.

گلی جان سفره دل را برایت پهن خواهم کرد

گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز

و گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند

در اینجا وقت گل گفتن

زمان گل شنفتن نیست

نهان در آستین هم سخن ماری

درون هر سخن خاری ست

گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن

شگفتی نیست؟

که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید؟

از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست

از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصه تلخ جدایی ها

سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنایی هاست

از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست

بیابان تا بیابانش پر از درد است

مرا سنگ صبوری نیست

گلی جان با تو ام

سنگ صبورم باش!

شبم را روشنایی بخش

گلی ، دریای نورم باش!