هر چی خاطره تلخ داری بریز تو یه جعبه.عطر قدیمیت هم بذار داخلش.درش رو سفت ببند.
جعبه رو به گوشه ای تاریک از ذهنت ببر.
یه عطر جدید بخر.به حمام برو و خودت رو خوب بشور.لباس های تمیز بپوش.عطر جدیدت رو انقدر بزن تا خوب حسش کنی.برو رو پشت بوم خونتون.
به آسمان نگاه کن
آبیه
بزرگه
مثل یه سقف بالای سرته
حالا به روبرو نگاه کن
یه دشت پر از ساختمون پر از آدم های جورواجور.
آینده ات مثل روبروته نمی دونی توش چه خبره.
یه نفس عمیق بکش
 امروز یه بوی تازه میدی
انگار که خودت نیستی
با بوی تازه هیچ خاطره ای نداری
مثل یه صفحه سفیدی برای نوشته های تازه.بذار زندگی روی صفحه های سفیدت بنویسه.
برای خوب و بدش غصه نخور حتی یه کتاب شیرین هم توش پر از صفحات تلخه.
خدانگهدارت باشه!

تویی که شب ها با خدا راز و نیاز می کنی
تویی که با خدا کلی دوستی
تویی که خدا بی جواب نمی ذارتت
میشه واسه منم دعا کنی؟

بیا این هفته به جای دندونات مژه هاتو مسواک بزن.
به جای جوراب شال گردن پات کن.
ساعتت رو به جای اینکه ببندی مچ دستت بنداز دور گردنت.
اینایی که گفتم هیچ کدوم نمیشه؟!خب من چی کار کنم؟
تو یه کاری کن که بشه!

یه آرزو کن و بعدش یه نخ ببند دور شست پات.
شاید وقتی نخه باز بشه آرزوی تو هم برآورده بشه.
اگه بخوای می تونی بهش امیدوار باشی.

تمام ماجرا این بود.
اول سرم خورد به یه میله ی فلزی و از دردش اشک بی اختیار از چشمام جاری شد.
دفعه ی بعد بدنم به جایی نخورده بود ولی من باز بی اختیار اشک می ریختم.
اینجوری شد که با خودم گفتم اگه ایندفعه جسمم به جایی نخورده حتما روحم با یه روح فلزی تصادف کرده و دردش گرفته و اشک رو بی اختیار از چشمای من سرازیر کرده.

یه شب اینجوری شد:
انقدر نخوابیدم که صبح شد.
بعضی شبا اینجورین.انقدر بیدار می مونی که شب از رو می ره و صبح میاد.
بعضی شبا یه جور دیگه ست.
تو توی خوابی که سیاهی می ره و روشنی میاد.
یه وقتایی خیلی طول می کشه تا صبح بیاد.ولی آخرش میاد.
من ایمان دارم که میاد.

یکی که تو چشماش درخت کاشته بود نگاه کرد به دیگری که لبش رو قفل و زنجیر زده بود.بهش گفت:کی میشه قفل و زنجیرت رو باز کنی و اون چیزی که مدت هاست منتظرشم بهم بگی!
دیگری سرش رو تکون داد یعنی فعلا وقتش نیست.
یکی از چشم خورشیدی کمک خواست.
چشم خورشیدی انقدر به لبای دیگری نگاه کرد تا قفل و زنجیر فلزی از حراوت و گرما آب شدن و کنده شدن.
حالا دیگری دهنش باز شده بود و می خواست حرف بزنه که دید درختهای چشم یکی از گرمای زیاد چشم خورشیدی سبزیشو از دست داده و خشکیده!!!

هرگز کسی
کاغذ سفید را
به هر میزان که سفید
تمیز
و براق باشد
قاب نمی گیرد
و به دیوار خانه
آویزان نمی کند.

چه شب دل انگیز مزخرف حال بهم زنی!

ندیدی شوق کودکانه را در پس هاله ای از غم پس از اولین سلام!