ابرهای تاریک

در دل اسمان سیاه رنگ

آرام ساکت و تنها

به چه می اندیشم؟

به تو!!!!

 

پرواز به سوی همیشه

نمی دانم شروع می شوم یا اینجا تمام شدنی هستم

وقتی سبک بالانه در ابر ها می گریی

وقتی احساس می کنی فرزند خدایی

دل تنگی می کنی برای کسی که ندیده ای

وقتی می روی تا آینده را مال خود کنی

گریه می کنی تا فراموش کنی احظه ها را

نه نه

زندگی جدیدیست  که دوستش دارم

 

 

کسی در این دیار خدایی گم نکرده است؟

خون خوردن و حرفی نزدن کار دلم بود 

دل یار مهن بود و مهن یار دلم بود

 

*- اینجا کسی مرده است...

نه بارانی

نه کسی که شانه به شانه ام بیاید

نه خودم که بخواهم باشم

نه خیابان تاریک و عاشقانه ای که نم نم باران خیسش کند

نه ابری که دل هایمان را تنگ کند برای هم

...

 

*- انگار خدای این سرزمین باران اشک ها را دوست دارد

 

خواهر خوبم

صدای خنده هات می یاد

انقدر بخند تا گوش دلفین ها کر بشه

شاد باش قشنگم

.....

 

*. این روزها دنیا برا من از خونمون کوچیک تره

دل از من برد و روی از من نهان کرد       خدا را با که این بازی توان کرد

بعضی ها انقدر بزرگ و زیبایند که در آینه چشم ما نمی گنجند

و باید با دیده دل و معرفت به انها نگریست

مانند خدا    مانند دختر خاکستری

 

*-. اناالاحق......

هوایی شدم که بیایم پابوست

در کنار عظمتت

در سکوت شب

سه نفری معاشقه کنیم

 

 

در معاشقه های شبانه اشک ها سرازیرند

اشک می ریزم به پای اقتدار و بزرگیت

برای مهربانیت

تا ثابت کنم هنوز مثل قطرات اشک در رفاقتمان زلالم

و هر ما جدا نا شدنی هستیم

 

زمان می خواهد تا غنچه ها بشکفند

برف ها آب شوند

و بهار بیاید.

کم کم بهار را حس می کنم

کوههای پر برف افکارم حرارت لذت بخش افتاب

را حس می کنند از پشت ابر های پرپر