عشق کودکانه توی چشماش موج می زد

درحالی که دست راستش رو محکم مشت کرده بود

اومد به سمت دخترک و با خوشحالی گفت:

ببین می یای با هم دوست بشیم؟

دخترک جواب داد نه!!! برو کوچولو

ولی اون با همون حالت چموشیش گفت:

اگر با من دوست بشی اون چیزی که تو مشتم دارم رو می دم بهت ها!!

دخترک کنجکاو شد ولی هر کاری کرد پسرک نگفت چی توی مشتش داره

انگار تمام دنیای پسر توی مشتش بود

همین موضوع دختر رو به حسادت واداشته بود

تا اینکه به زور اومد جلو و شروع به باز کردن مشت اون کرد

تلاش پسرک برای بسته نگه داشتنش بی فایده بود

چهره خندون و شادش یکدفعه شد اندوه و تنهایی

تنها امیدش برای دوستی با دختر از توی دستش پر کشید

تا دست خالی پسرک باز  شد قطره های اشک کودکانش ......

نظرات 1 + ارسال نظر
صبا 13 تیر 1385 ساعت 14:26 http://kouli.blogsky.com

مممم
اما قبول داری همه ی دنیا رو توی مشت کوچکش و اشکهای کودکانش پنهان داشت؟


بغض کهنم دوباره سر باز کرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد