از مرگ گفتی تا به تب راضی شدم

سالهاست در تب می سوزیم و با حسرت به دیگران می نگرم

و فقط دارم به حکایت تو فکر می کنم

تو که خدایی و توانا چرا می افرینی بعد می سوزانیم؟

می توانستی خورشیدم کنی

حرفم که می زنم می گویی خدت گفتی به تب راضیم همیشه

 

اگر تا امروز تو و سوزش تب را تحمل کرده ام

فقط گفتم شاید سوز تب عشق است

و به عشق بی احترامی نشود

 

من در آفرینشت بازنده شدم

و امروز به مرگ راضی...