خانه ی دوست کجاست؟
خانه ی یار
خانه ی رفیق
خانه ی همدم من کجاست؟
می نشینم کنار دیوار
می فشارم سبد پر گل سرخم را
می زنم لبخند به آن دوست
می بینم برگ گل را
که نوشتند بر رویش
ای یار خانه ی دوستی ما اینجاست
می زنم لبخندی
عزم رفتن می کنم
غافل از اینکه دل ما آن نیست که خواهند یاران
شسته ام آن را بارها و بارها
گویا نمی شود سپید
نمی شود پاک
انگار مه و خورشید و فلک درکارند
تا نگذارند رسم به یارم
می پندارم که هستم بی ریا
غافل از اینکه کافی نیست بی ریایی
باید دلی دریا داشته باشی
بایدها زیاد است و عمر ما کوتاه
می پندارم با خود
این دنیا چیست؟؟
روزی آیی و روز دگر هیچ؟؟
چه دارم من از این دنیا
هیچ هیچ
فقط کوله باری غم
کوله باری اندوه
کیسه ای پر ز اشک
دستمالی پر ز خون
می گریم من در آغوشش
نجوا می کنم
صدایش می کنم
فریاد می زنم
اما رفته است
خانه اش دور نیست
نه در بیشه ای از خاک غریب
نه در آنسوی آسمان ها
اما دلش...
خبر ندارم از آن
بی خبرم از جهان
می نشینم کنج دیوار
می گریم در خود
می خندم به این و آن
و آنان می پندارند که چه خوشم من برای خود
غافل از اینکه پشیمانم پشیمان
پشیمان این راهم
جاده ای که می گذرانم در آن روزگار
نه بازگشتی ست
و نه رفتنی
انگار به انتهای راه رسیده ام
و من چه زیبا لبخند می زنم
به آنکه دوردست ها به من می نگرد
و به آنکه در گوشم نجوا می کند
یاداوری می کند
تکرار می کند
تکرار می کند
و من انکار می کنم
توجیه می کنم
و می گویم هم اکنون چه کنم؟؟
خانه ی دوست اینجاست
کنار ماه
زیر سایه آفتاب
در جوار گل سرخ
بویش به مشامم می رسد
عشقش به گوشم می رسد
گرچه دیرگاهی ست که خیره گشته ام
به زمان
به جهانیان
و هم اکنون می پرسم
شعبه ی دیگر این خانه کجاست؟
راه کمتر
راه آسانتر کجاست؟؟