نمی دانم شروع می شوم یا اینجا تمام شدنی هستم
وقتی سبک بالانه در ابر ها می گریی
وقتی احساس می کنی فرزند خدایی
دل تنگی می کنی برای کسی که ندیده ای
وقتی می روی تا آینده را مال خود کنی
گریه می کنی تا فراموش کنی احظه ها را
نه نه
زندگی جدیدیست که دوستش دارم
کسی در این دیار خدایی گم نکرده است؟
نه بارانی
نه کسی که شانه به شانه ام بیاید
نه خودم که بخواهم باشم
نه خیابان تاریک و عاشقانه ای که نم نم باران خیسش کند
نه ابری که دل هایمان را تنگ کند برای هم
...
*- انگار خدای این سرزمین باران اشک ها را دوست دارد
دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
بعضی ها انقدر بزرگ و زیبایند که در آینه چشم ما نمی گنجند
و باید با دیده دل و معرفت به انها نگریست
مانند خدا مانند دختر خاکستری
*-. اناالاحق......
در معاشقه های شبانه اشک ها سرازیرند
اشک می ریزم به پای اقتدار و بزرگیت
برای مهربانیت
تا ثابت کنم هنوز مثل قطرات اشک در رفاقتمان زلالم
و هر ما جدا نا شدنی هستیم