مرد یخی

سلام
تاحالا فکر کردید این عید با عید های قبل چه فرقی داره؟
به نظرت این سال جدید با سال های قبل چه فرقی داره؟
فکر می کنی در پایان سال جدید چه فرقی کرده باشی؟
می خواهی در سال جدید برای کشورت چه افتخاری کسب کنی؟
دوست داری سال جدید یکی از بهترین سال ها عمرت باشه؟
اصلا چه کار کنیم سال های عمرمان مثل هم نباشد؟
امسال می خواهم به کارهایی که می کنم ایمان بیاورم 
می خواهم قدر قشنگی های زندگی رو بیشتر بدانم
دوست دارم همیشه یک ایرانی نمونه باشم
امسال را سال مهربانی در دلم نام گذاری کردم
شما نمی خواهید هر سال زندگیتان یک بویی بدهد؟


این قدر صدای پرواز ابرها بلند است که خورشید گوش هایش را محکم گرفته است. اما آرزوهایم روی ابرها هنوز بدون احساس ناراحتی لم داده اند. شاید زمانی برسد که قاصدک های بی خبر رفته ، دوباره برگردند و آرام روی دستانم بنشینند. آه!چقدر سخت است تحمل انسان هایی که آسمان را همیشه آبی می بینند و انسان را همیشه سبز. چه خوشند کسانی که به آسمان نگاه می کنند و فقط خورشید را می بینند، دریغ از ستاره هایی که پشت ابرها مخفی شده اند و ماهی که آرام آرام اشک می ریزد! ماهی اشک می ریزد و فقط آب آن را حس می کند و چشمان خالی از احساس ما به ماهی زل می زند ، به امید برآورده شدن آرزوهای لم داده روی ابرها!

می بینی داره بهار میاد،انگار یه چیزی دمیده شده تو شونه درختا،آدما،ماشینا و حتی گنجشکا.صدای ترافیک هم یه جور دیگه ست... پس چرا من اینجوری ام؟چرا نمی تونم پوست بندازم؟چرا این تکرار چسبیده به خودکارم؟به کیبوردم؟ ببین! نمی خوام هی حرفای قدیمی رو تکرار کنم،نمی خوام چیزی بگم که تو حفظ باشی! من یعنی همین!اگه من نتونم من باشم،بوی مردار می دهم،بوی خستگی،بوی تکرار.اگه نتونم خاک شش ماه نوشتن رو از خودم بتکونم،دیگه نمی نویسم.من منتظرم بهار بیاد،تو نفسم،تو خودکار و کاغذ من،تو کیبورد و مانیتور من...آره...منتظرم بیاد تو این دنیای مجازی!

مرد یخی




دروغه -روز دوباره دروغه
این خنده ها دروغه.محبت ها دروغه
عشق دروغه.زندگی دروغسیت برای بودن
زن دروغ است .مرد دروغ است
انسان یک دروغ است.
دروغی از قدیم تا به حال
دروغی بی انتهاتا صبح فردا
وای بر ما که باور کرده ایم
خواهیم رسید به پوچی دروغ ها
شعر دروغ است.شاعر نویسنده آن
هر روز به پوچی میرسم
هر روز یک دروغ تازه
چشمانت نیز دروغ گفت.دروغی برای عشق
عشقی برای پنهان کردن دروغ ها
انسان یک دروغ است
دروغی برای پایداری تاریخ
نتها ماندم  به دروغ ها فکر نمی کنم
شاید به خودم هم دروغ می گویم
گذشته دروغ .حال دروغ
آینده نتایج دروغ هاست
هر نگاهی روزی به پایان می رسد حقیقتش
باز هم دروغ بگوییم.باز نقش آفرینی کنیم
     خاک های خیمه شب بازی 

مرد یخی

باز هم مثل همیشه
یک چهره غریب
            یک فرد بی خرد
                             چشمانی نا آشنا
                                               هویت گمشده
فر یــــــــــاد بزن
بگو که دروغ می گویی
                  آینه روزگار بدبین است
                                           تو از من نیستی
من از تو نیستم 
     من هنوز گم شده ام
                    من شرمنده صداقتم
                                       راستی ی روزگار کودکی
بی طمع بودن در عشق 
                دل پاک تر از خنده
                            چه تغییر بی جایی
                                          من هنوز می خندم
هم به خودم هم به روزگار
              از من دل پاک غر یب
                             یک خیالاتی ساخت
                                           در همین به بهه ها
هویتم شکل گرفت
             بازی جذابی بود
                          چه کنم نقش من هم 
                                                دیو جادوگر بود

     
                         



مرد یخی

کاش می شنیدی صدایم را
کاش حس می کردی بوسه هایم را
همچنان زمان را قربانی یک نگاهت می کنم
قشنگی ها دیگر برایم دیدنی نیستند
با سختی و بی کسی انس گرفته خاطراتم
همچنان می بوسم چشمانت را
حرف های ناگفته ات را
نگاه های لرزه اندازت را
هنوز به دنبال بویی از تو می گردد دلم
امروز دوست داشتم در آغوشت باشم و گر یه کنم
برای تمام دوری ها اشک ندامت بر یزم
فکر دوری از تو   فکر بی خبری
وسوسه ها  برهنگی ها  دلتنگی ها
کاش می شد یک بار به خودت فکر نکرد
نگاه آخرت   خداحافظیت
کاش می شد یک بار تو به من فکر کنی
تا ببینی وسعت دوستت دارم ها را
کاش می شد پی ببری که تو مرا عاشق کردی
کاری کردی هر روز به شهادت برسم
به یادم باش چون من عاشق هستم


انگار همین دیروز بود که دستان احساسمان در هم گره خورده،با هم در میان باغچه های پر از ریحان دوستی می گشتیم،باغچه های پر از عطر طلایی مهربانی که هوای سبز محبت را به اطراف می پراکند.یادت هست،صورتهایمان را که از شادی به رنگ ارغوان شده بود،وقتی به سپیدی بلند کوه می نگریستیم.فراموش نمی کنم،برق آبی گوشه چشمانت را،وقتی می خواستی الماس های باران را بشماری.ما انگار به رنگ لحظه ها دلبسته بودیم و یادمان بود ،همیشه دوست بداریم…آری،من تو را خوب به خاطر دارم.

چرا دیگه اینجا برف نمی آد؟؟؟؟

شبی بود، شمعی و شعری و شوری و جمعی. اما تو نبودی. در جمع بودم تنها. بر لب خنده در دل گریان. تو نبودی…تو نبودی… برگرد و بازآ… غم بر قلبم مگذار… برگرد و بازآ…

این قافله عمر عجب می گذرد...