اولش پسرک داشت راه می رفتاروم چشماش سیاهی رفت و افتاد زمینچشماش باز بود و دنیا رو تماشا می کرددیگه کنترل بدنش دست خودش نبودعرفان چشمانش را بست تا اخرین رابطه اش با دنیا تمام شهاین همان لحظه ای بود که یک عمر منتظرش بود
سلام. ویلاگ زیبایی داری و متن های بسیاز قشنگی نوشته بودی. اگه دوست داشتی به من هم سر بزن . بای
دوست گرامی : با تشکر از وبلاگ خوبت .اگر به کارت اینترنت احتیاج داشتی یک سری هم به ما بزن !لذت اتصال پرسرعت56K، ارزان، بدون اشغال ، بدون فیلتر و با پشتیبانی 24 ساعته را احساس کنید.
سلام... خوبی؟؟همون قدر که وبلاگت سیاه شده نوشته هات هم همون قدر نا امید کننده و خشن شده..خونت بوی یاس گرفته... با این حال موفق باشی:X
آخ که منم چقدر منتظر اون لحظه م .قالب جدیدت مبارک.نسبت به خیلی از قالبهای مشکی که دیدم قشنگتره.
سلام. ویلاگ زیبایی داری و متن های بسیاز قشنگی نوشته بودی. اگه دوست داشتی به من هم سر بزن . بای
دوست گرامی : با تشکر از وبلاگ خوبت .
اگر به کارت اینترنت احتیاج داشتی یک سری هم به ما بزن !
لذت اتصال پرسرعت56K، ارزان، بدون اشغال ، بدون فیلتر و با پشتیبانی 24 ساعته را احساس کنید.
سلام... خوبی؟؟
همون قدر که وبلاگت سیاه شده نوشته هات هم همون قدر نا امید کننده و خشن شده..خونت بوی یاس گرفته... با این حال موفق باشی:X
آخ که منم چقدر منتظر اون لحظه م .
قالب جدیدت مبارک.
نسبت به خیلی از قالبهای مشکی که دیدم قشنگتره.