سوار بر ماشین زمان هستی
قرار است با سرعت نور در وسعت روح خدا سفر کنی
ساکت و ارام و بدور از دیگر مسافرین نشسته ام کنار پنجره
انفدر سرعت زیاد است که چیزی از پنجره معلوم نیست
همه چیز مات و نامعلوم از جلوی چشمانت رد می شود
هفده سال گذشته بود و داشت به خوبی می گدشت
در عالم خفتگی و خریت
نمی دانم چه شد که از پنجره فقط به اندازه یک روزنه تصویری بر من نمایان شد
مست شدم . دیوانه شدم. از خود بی خود شدم
دیگر نمی توانستم به انتظار مقصد تک و تنها به صندلیم تکیه دهم
روح من با روح خدا برخورد کرده بود
من را از من گرفت و مرا در هوای عشق غرق کرد
چرا فقط من؟
چگونه دگر تحمل مقصد را کنم؟
حال سهم من گریه های بی صدا شد
در کنار پنجره ای که تمام دنیای من است
من هر روز پر پر می زنم
تقدیم به تنها سنگ صبورم و تکیه گاه گریه هایم :
<< دختر خاکستری>>