بیا این هفته به جای دندونات مژه هاتو مسواک بزن.
به جای جوراب شال گردن پات کن.
ساعتت رو به جای اینکه ببندی مچ دستت بنداز دور گردنت.
اینایی که گفتم هیچ کدوم نمیشه؟!خب من چی کار کنم؟
تو یه کاری کن که بشه!

یه آرزو کن و بعدش یه نخ ببند دور شست پات.
شاید وقتی نخه باز بشه آرزوی تو هم برآورده بشه.
اگه بخوای می تونی بهش امیدوار باشی.

تمام ماجرا این بود.
اول سرم خورد به یه میله ی فلزی و از دردش اشک بی اختیار از چشمام جاری شد.
دفعه ی بعد بدنم به جایی نخورده بود ولی من باز بی اختیار اشک می ریختم.
اینجوری شد که با خودم گفتم اگه ایندفعه جسمم به جایی نخورده حتما روحم با یه روح فلزی تصادف کرده و دردش گرفته و اشک رو بی اختیار از چشمای من سرازیر کرده.

یه شب اینجوری شد:
انقدر نخوابیدم که صبح شد.
بعضی شبا اینجورین.انقدر بیدار می مونی که شب از رو می ره و صبح میاد.
بعضی شبا یه جور دیگه ست.
تو توی خوابی که سیاهی می ره و روشنی میاد.
یه وقتایی خیلی طول می کشه تا صبح بیاد.ولی آخرش میاد.
من ایمان دارم که میاد.

یکی که تو چشماش درخت کاشته بود نگاه کرد به دیگری که لبش رو قفل و زنجیر زده بود.بهش گفت:کی میشه قفل و زنجیرت رو باز کنی و اون چیزی که مدت هاست منتظرشم بهم بگی!
دیگری سرش رو تکون داد یعنی فعلا وقتش نیست.
یکی از چشم خورشیدی کمک خواست.
چشم خورشیدی انقدر به لبای دیگری نگاه کرد تا قفل و زنجیر فلزی از حراوت و گرما آب شدن و کنده شدن.
حالا دیگری دهنش باز شده بود و می خواست حرف بزنه که دید درختهای چشم یکی از گرمای زیاد چشم خورشیدی سبزیشو از دست داده و خشکیده!!!

هرگز کسی
کاغذ سفید را
به هر میزان که سفید
تمیز
و براق باشد
قاب نمی گیرد
و به دیوار خانه
آویزان نمی کند.

چه شب دل انگیز مزخرف حال بهم زنی!

ندیدی شوق کودکانه را در پس هاله ای از غم پس از اولین سلام!

پدربزرگم اکنون کنار خداست


پدر بزرگ رفت
به همین راحتی رفت
دیگر چهره اش را نخواهم دید
ان همه مهربانی اکنون زیر خاک است
یک خاک سرد . یک اندوه بی کران
کاش یکبار دیگر چهره ات را می دیدم
کاش می دیدی چقدر برایت گریه کردم
خدا کند خاک تحمل آن همه بزرگواری را داشته باشد
از امروز دیگر خانه مادر بزرگ معنایی ندارد
در این جهان تنها خاطراتت است که زندگی می کند
بار دیگر خدایا از من چیزی گرفتی که دادنش سخت بود
من که می آمدم در آغوشت اگر تنها اگر در خواست می کردی
باشد بار دیگر اندوه یاران را می بینم و شعر استقامت را زیر لب فرباد می زنم
خدایا  ان روز را عشق است که به آغوشت می آیم کنار پدر بزرگ
کمی صبر بده تا زمان را متوجه نشوم و بیشتر به یادت باشم

پدر بزرگم روحت شاد و قلبت نیرو مند .
سلام مرا به خدا برسان و بگو به دیدارتان می آیم
یا تنها یا با ........................

تسلیت مرا بپذیر ای نوه ی پدر بزرگ.


 

گل سرخ صحرایی

رویای باران می بینم
رویای باغ ها را در میان صحرای شن
از خواب برمی خیزم، با رویاهایی پوچ
رویای عشق می بینم، و زمان از دستانم می گریزد

رویای آتش می بینم
در رویایم دو قلب در هم می پیچند و هرگز نمی میرند
و در کنار آتش
سایه ها هوس انسانی را نقاشی می کند

این گل سرخ شیرین صحرا
که سایه اش رازی نهان در خود دارد
این گل صحرا
شیرینی هیچ عطری این چنین آزارت نمی دهد

و حالا او بازگشته است
و چنین است که او منطق رویاهایم را ویران می کند
این آتش می سوزاند
درمی یابم که به هیچ چیز شبیه نیست

رویای باران می بینم
چشم به آسمان بالای سرم می دوزم
چشمانم را می بندم
این عطر کمیاب شیرینی مست کننده عشق است

گل سرخ شیرین صحرا
این خاطره قلب ها و روح های پنهان است
این گل صحرایی
این عطر کمیاب شیرینی مست کننده عشق است
ستینگ