اینجا همان جایست که درباره اش صحبت می کردیم

همان جایی که تو در هوایش تنفس می کنی

هربار که نفس می کشم از غرور سرریز می شود

و بیایدم می اید که چقدر دوستت دارم

 

تقدیم به زیبای شرقی:

دختر نجیب خاکستری

زندانی شماره ۶۵ شورش کرده

میله های زندان را با دو دست محکم گرفته

و سر خود را محکم به میله ها می کوبد و می کوبد

زمین و میله و صورتش در خون شناورند

گریه می کند و فریاد می زند  از ته دل

و خود را به میله ا می کوبد

خدااااااااااااااااااااااااااااااا

اجازه بده تا این لاشه بو نگرفته است در خاک ارام بگیرد

تو می دانی که این دنیا برای روح من خیلی کوچک است

تو را به خودت قسم بگذار من هم ارام بگیرم

 

اگر الان چیزی بنویسم می گی:

خفه بابا !!!!!

...... ؟؟؟

دارم با خودم کلنجار می روم

تا یاد بگیرم که دوباره زود نتیجه گیری نکنم که اشتباه شود

و من شرمنده ات شوم...

... 

شیدا     یک شیدا دارد می نویسد

مثل همیشه فقط برای خدمان

در دل تاریکی و تنهایی جمعه ها

فردا چه می شود؟

...

تنها تر از انم که جوابگوی خودم باشم

مردیخی. یک جمعه مثل تمام جمعه ها

درب بسته چاه کوفه و دلی لبریز از درد

 

شاید اینجا را بدرود گفتم تا راحت تر دل بکنم...

خودش بود

آخرین بار زیر درخت سیب در باغ فدک دیده بودمش

بعد از سال ها بی قراری

به اندازه یک خواب آمد و رفت

هنوز بوی خدا را می داد

خود خودش بود

 

انگار شاه کلی های عالمم

روحم بی تابی می کند و من بی اختیار می گریم

یاد دنبال هم کردن ها در گندم زار بهشت دیوانه ام می کند

شما خیلی کوچکید برای فهمیدنش

خیلیییییییییییی

یک فرشته بود

فرشته ای زیبا برای پرستیدن

یک بهانه بود

یک بهانه ای نجیب برای فدایش شدن

یک رویا بود

رویایی پاک برای غرق شدن در خوشبختی

یک دوست بود

 دوستی سراسر معرفت

او خودش بود . نه کم تر نه بیشتر

انقدر بزرگ است که در وصف نمی گنجد

عشق کودکانه توی چشماش موج می زد

درحالی که دست راستش رو محکم مشت کرده بود

اومد به سمت دخترک و با خوشحالی گفت:

ببین می یای با هم دوست بشیم؟

دخترک جواب داد نه!!! برو کوچولو

ولی اون با همون حالت چموشیش گفت:

اگر با من دوست بشی اون چیزی که تو مشتم دارم رو می دم بهت ها!!

دخترک کنجکاو شد ولی هر کاری کرد پسرک نگفت چی توی مشتش داره

انگار تمام دنیای پسر توی مشتش بود

همین موضوع دختر رو به حسادت واداشته بود

تا اینکه به زور اومد جلو و شروع به باز کردن مشت اون کرد

تلاش پسرک برای بسته نگه داشتنش بی فایده بود

چهره خندون و شادش یکدفعه شد اندوه و تنهایی

تنها امیدش برای دوستی با دختر از توی دستش پر کشید

تا دست خالی پسرک باز  شد قطره های اشک کودکانش ......

در دریاچه عشق الهی عسل کردن

و در بادهای همیشگی مهربانی خشک شدن

و در گرمای لذت بخش آفتاب معرفت استراحت کردن

و روی سخره های استقامت نگاه کردن به غروبی زیبا

و با بستن چشم ها به امید خواب یکدیگر را دیدن

و بیدار شدن از دنیا با شروع صدای آسمانی خنده هایت

تقدیم به همبازی زندگیم :

دختر خاکستری

 

حرف های بیهوده و دقیقه ها یک بهانست

بهانه ای برای لمس کردنت

در آغوش گرفتنت

فدایت شدن

...و...