نمی دانم شروع می شوم یا اینجا تمام شدنی هستم
وقتی سبک بالانه در ابر ها می گریی
وقتی احساس می کنی فرزند خدایی
دل تنگی می کنی برای کسی که ندیده ای
وقتی می روی تا آینده را مال خود کنی
گریه می کنی تا فراموش کنی احظه ها را
نه نه
زندگی جدیدیست که دوستش دارم
کسی در این دیار خدایی گم نکرده است؟
نه بارانی
نه کسی که شانه به شانه ام بیاید
نه خودم که بخواهم باشم
نه خیابان تاریک و عاشقانه ای که نم نم باران خیسش کند
نه ابری که دل هایمان را تنگ کند برای هم
...
*- انگار خدای این سرزمین باران اشک ها را دوست دارد