امروز نشسته ام کنار پنجره.
.شکافی که در آن آرزوهایم را تجسم می کنم .چه زمان سختیست امروز روزیست که تمام سلول های بدنم فریاد می زنند:خدایا این به کدامین گناه است.
روزگار با ما سر یاری ندارد. چشمانم همه جا را به شکل تو می بینند.دلم خاطره هایت را پرستش می کند.
الان اوج تنهایی من است .زمانی که از غربت خسته شده ام وبه گذشته ها دل بسته تا آینده ام را بسازم چه بسا خوش تر از دیروز.
هنوز مهمانم. در این دنیا فقط یک همدم دارم . آن را نیز گم کرده ام.
از دیروز تا فردا نتها یک احساس داشته ایم و آن احساس سخت و غریب انتظار است.
بعضی موج ها به خشکی می رسند،
بعضی موج ها به دریا بر می گردند.
مهم این است موجی که می گذرد،
چه قدر از دریا را به ما تعارف می کند و
مهم تر اینکه موجی که به دریا برمیگردد،
چه سطحی از خشکی را خیس می کند.
آرزوهام مثل حبابن.
رنگارنگ،قشنگ و شفاف.
شناور در فضا.
نقش صورتم وارونه روی تک تکشون.
می خوام بهشون نزدیک بشم،
لمسشون کنم،
در آغوش بگیرمشون
که اونا تند و تند می ترکن و نابود می شن.
دنیا بهم میگه،
ساده نباش،
رو بازی نکن،
قضیه رو بپیچون،
به همه لبخند نزن،
خودت رو سنگین نگه دار،
جدی برخورد کن،
علاقه ات رو به کسی که دوست داری نشون نده،
سرت به کار خودت باشه،
برای رسیدن به کسی که دوستش داری تلاش نکن،
تو فرعی نپیچ،
راه مستقیم رو برو،
………………………
اینا همش سخته،چون من اینجوری نیستم
ولی برای زندگی تو دنیا باید اینجوری بشم
حالا که همه اینجوری دوست دارن،
باشه،حرفی نیست
از این پس نقاب بر صورتم خواهم زد.
گلی جان
سفره دل را برایت پهن خواهم کردگلی جان
وحشت از سنگ است و سنگ اندازو گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند
در اینجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نیست
نهان در آستین هم سخن ماری
درون هر سخن خاری ست
گلی جان
در شگفتم از تو و این پاکی روشنشگفتی نیست؟
که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید؟
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست
از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصه تلخ جدایی ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنایی هاست
از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست
بیابان تا بیابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوری نیست
گلی جان
با تو امسنگ صبورم باش!
شبم را روشنایی بخش
گلی
، دریای نورم باش!تاریخ هرگز از ارابه ای که می راند ، پایین نمی آید و ساعات و لحظه ها می گذرند ، بی اجازه ، گستاخانه و بی پروا.بی آنکه منتظر بمانند و تو را سوار مرکب خویش کنند. باید چکمه های چرمی را آماده کرد و از صدای شیهه اسبان ، زمان گذشتن و عقب ماندن را فهمید . چیزهای زیادی برای فهمیدن هست ، در چیزی به نام گذشته که از خویش می رانی اش ، چون دخترکی که به گور می رود و همیشه دستان کوچک خویش را دور انگشتان عمرت می پیچد و قصه همین طور تکرار می شود . قصه ای از خاطرات خاک خورده که گه گاه سر بر می آورند . زمان می گذرد و تو را می رساند به چیزی به نام فراموشی ، چیزی به نام خاک شدن ، خاکستر شدن ، چیزی که شاید بعدها در گلی سرخ یا گونی در صحرا یا شیری در بیشه ای دور حلول کند و شاید گندمی که به انتظار نان شدن ، روزها و شبهای تکراری می ایستد ، با دوستانی که در همین اطراف در انتظارند.
آری سرنوشت یعنی این ، یعنی خانه ای اجاره ای که بعد از تو هزار هزار مستاجر خواهد آمد و در آن مسکن خواهند گزید ، و قصه تکراری کلاغی که به خانه اش می رسد و برای جوجه هایش تکه هایی از تو را می برد و کبوتری که بر پشت بام تو در انتظار همان گندم هاست.هر از گاه که بشنود خوشبختی در شکل لک لکی بر بام خانه ظهور می کند و تو به جای لک لک در را برای شتر باز می کنی . سال ها که بگذرد و مدت قرار که سرآید ، باید رفت . صاحبخانه منتظر نمی ماند . اگر نروی ، تو را با تمام وسایلت به بیرون پرت خواهد کرد ، به خیابانی بی انتها . خیابانی غریب و خیس از انتظار که همیشه غریبه ها را در خود جای می دهد و بعد صد بار از روی این سرمشق باید نوشت :
نه بهشت ، نه جهنم !