-
[ بدون عنوان ]
27 شهریور 1384 22:50
بادبان ها را بکشید کشتی به باد بی کسی نشسته است اشک های نا خدا با موج ها همدرد شد کشتی چرا دگر حسرت خشکی نمی کشد ما به اعماق اب ها بی کسیم دریا مطعلق به من است این همین کشتی بی جان من است صدف بی جان دریا فکر پریدن دارد تقدیم به دانشجوی عزیزم: دختر خاکستری << مرد یخی >> 26/3/1384
-
[ بدون عنوان ]
26 شهریور 1384 13:02
یه روزی ارزوی ادم میاد کنارش انقدر بهش نزدیک میشه که بوی ارزویی رو که سال ها منتظرش بودی رو حس می کنی دوست داری برش داری بوسش کنی ولی هر چقدر دستتو دراز می کنی بهش نمی رسی وقتی می پری بالا می بینی فقط چند سانتی متر باهاش فاصله داری هی تلاش می کنی می پری عرق می ریزی ولی نمی شه تو قدت کوتاست ثانیه ها رو حفظ می کنی زمان...
-
[ بدون عنوان ]
24 شهریور 1384 21:05
بهشت زهرا مزار شهدا پسرک گندم به دست روی مزار گریه می کند انس می گیرد و پرواز می کند نفس نفس می زند کدامین نفس نفس اخر است تا پرواز فقط خدا را کم دارد صدایی می گوید برخیز خون ابه اشک هایت را باز مخفی کن عاشقان را بی خیالی خوش تر است
-
[ بدون عنوان ]
23 شهریور 1384 19:34
همیشه بهت می گم: << دوستت دارم >> همیشه پیش خدا گریم می گیره بهش می گم: << اگر می دونی یک روز می یاد که نمی تونم عزیزم رو دوست داشته باشم امروز لالم کن که دیگه نگم دوستت دارم >> << اگر دوست داشتنم از هوس و دروغ است شب که خوابیدم دیگر بیدارم نکن چون دوست دارم شرافتمندانه بمیرم>> دوست...
-
[ بدون عنوان ]
21 شهریور 1384 12:40
امید باید داشت به اغاز روز سپید و به پایان سیاهی ها آری امید باید داشت!
-
[ بدون عنوان ]
20 شهریور 1384 01:22
چشمات رو الکی نمالون برو صورتت رو اب بزن خواب از سرت بپره قرار نیست کسی بخوابه برو هرچی ماشین حساب و کتاب ریاضی داری بردار بیار منم دارم می رم تمام انگشت های دست و پای ادم ها رو قرض بگیرم اخه امشب تا صبح می خوایم علاقه من رو نسبت به تو حساب کنیم هرچند می دونم بخوابیم بیشتر حال می ده اخه بینهایت رو که نمیشه حساب کرد...
-
[ بدون عنوان ]
19 شهریور 1384 12:50
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و غمخوار شدم فارق از خود شدم و کوس انالحق بزدم همچو منصور خریدار سر دار شدم *پ.ن:فکر نکنم شاعرش نیازی به معرفی داشته باشه.
-
[ بدون عنوان ]
13 شهریور 1384 21:47
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
-
[ بدون عنوان ]
13 شهریور 1384 03:07
بازم صدای نی می آد آواز پی در پی می آد لطفعلی خانم کی می آد لطفعلی خانم کی می آد لطف علی خان بلهوس زن و یچش رو بردن طبس طبس کجا اینجا کجا!!!!!! به یاد فرهاد مهراد که امشب به اندازه او دلم برای دختر خاکستری تنگ است
-
[ بدون عنوان ]
12 شهریور 1384 16:13
مامانی!!!!! کجایی ؟ می یای؟ :(
-
[ بدون عنوان ]
8 شهریور 1384 18:04
کیست که بتواند اتش بر کف دست نهد و با یاد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کند کند یا برهنه در برف دی ماه فرو رود و به افتاب بیندیشد نه هیچ کس هیچ کس چنین خطری را به چنین خاطره ای تاب نیاورد از اینکه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صد چندان بر زشتی ان ها می افزاید
-
[ بدون عنوان ]
8 شهریور 1384 15:52
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم. بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید. به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم! ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند. عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا...
-
[ بدون عنوان ]
7 شهریور 1384 23:47
پسرکم کجایی؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
5 شهریور 1384 10:01
شب یک خونه قدیمی و خراب خروب توی پایین شهر به عنوان مهمان نشستیم صاحبخانه فاصله طبقاتی زیادی را احساس می کند و لحظه لحظه سعی می کند تا با زیاد کردن صدای کانال های ماهواره انرا جبران کند من از این احساس اشتباه خجالت می کشم دوباره
-
[ بدون عنوان ]
3 شهریور 1384 13:49
مامان خسته شدم از بس حرف زدم و خندیدی! از بس از فرداهام ترسیدم و تو باز هم خندیدی! ا ز بس گله و شکایت کردم و تو باز هم مضحکانه خندیدی! شب ها با کابوس خنده های تو از خواب بر می خیزم و آنگاه می بینم نیمه شب است و تو با لبخندت به خواب رفته ای! آرزو دارم شبی بلند شوم و ببینم لبخندت برای همیشه به خواب رفته است! به خواب...
-
[ بدون عنوان ]
2 شهریور 1384 17:36
لباس هایت را در بیار تنت را به باد بسپار چشم هایت را ببند به هیچ صدایی توجه نکن فقط احساس کن هیچ فکری نکن ارام فقط احساس کن چه چیزی را احساس می کنی؟ اگر خدا را با تمام وجودت احساس کردی بدان در وجودت هنوز چیزی به اسم خدا است
-
[ بدون عنوان ]
1 شهریور 1384 14:43
بیکاری هی میای به اینجا سر می زنی؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
30 مرداد 1384 11:32
هنگامی که پژواک شکوهمند صدایت پیرامون قلبم پیچید و طنین آتشین قلبت را شنیدم زمانی که از فراسوی نگاهت مرا نگریستی هنگامی که فهمیدم خورشید را به شب بهار را به پاییز پرنده را به قفس نمی دهند یاد تنگ بی ماهی شده ماهی راهی شده افتادم یاد آهوی آرام و رام یاد صیادی بدون تیر و دام افتادم یاد عشق آزادی رهایی ایمنی یاد عشق...
-
[ بدون عنوان ]
28 مرداد 1384 18:49
دست هایمان در دست هم بود و در کوچه های فدک قدم می زدیم تعریف می کردیم و می خندیدیم با صدای خش خش یرگ های پاییزی از خواب پریدم نگاهی به اطرافم کردم. تنها بودم بغض گلویم را گرفت یعنی همه این ها خواب بود؟ ولی از ان شب به بعد دست های من بوی گل گرفته است بوی رایحه خوش وجودت انگار ساعت ها گلی در دست داشته ام تقدیم به خوش بو...
-
[ بدون عنوان ]
26 مرداد 1384 15:40
عقاب فاتح قله های زندگی باش و مسافر صبور دشت های بیکران! این را مادر به من گفت هنگامی که هنوز متولد نشده بودم و هیچ گاه نتوانستم به حرفش عمل کنم چرا که در سه ماهگی سقط شدم!
-
[ بدون عنوان ]
25 مرداد 1384 03:16
عمریست می خندند به من ادم ها و من ارام برای خدایم می گریم شب ها عاشق بودنم را به تمسخر می گیرند ادم ها خدایم ارامم می کند و مرا مژده رسیدن به یار می دهد من ارام می شوم و یک عاشق سینه چاک اماده برای مورد تمسخر قرار گرفتن
-
[ بدون عنوان ]
24 مرداد 1384 05:10
از صدای ریزش باران بیدار شدم به زیر باران رفتم تا وضو بگیرم و بخواهم که بدی هایم را بشوید سپس که پاک شدم به اسمان نگاه کنم و به سوی خدا لبخندی بزنم تا کوچکترین فاصله ی بینمان نابود شود و با هم زیر باران قدم بزنیم ولی انگار باران ها نیاز است تا گناهان گذشته ام پاک شوند و هنوز انگار لیاقت زیر باران با تو بودن را ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
23 مرداد 1384 16:02
یا علی دریاب این اسی و رسوای جهان یا علی رحـمـی نـما بـر ایـن اثیر نـا تـوان
-
[ بدون عنوان ]
23 مرداد 1384 13:58
مه چیست؟ شاید ابرهایی از خیال های یک آدم خیال پرداز باشد... شاید تکه هایی از ریش بابانوئل باشد که باد آنها را برده... شاید بخار دهان یک آدم در یک روز سرد باشد... شاید بخاری باشد که از قوری بیرون می آید... و شاید منم!!!! منی که در انتظار دود شدم!
-
[ بدون عنوان ]
22 مرداد 1384 21:19
سادگی مرا ببخش که خویش را تو خوانده ام برای برگشتن تو به انتظار مانده ام سادگی مرا ببخش که دلخوش از تو بوده ام تو را به انگشتر شعر مثل نگین نشانده ام به من نخند و گریه کن چرا که جز نیاز تو هرچه نیاز بود و هست از در خانه رانده ام اگر به کوتاهی خواب خواب مرا سایه شدی به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام گلوی فریاد مرا...
-
[ بدون عنوان ]
20 مرداد 1384 16:00
خواهی که جهان در ید بیضای تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد!
-
[ بدون عنوان ]
19 مرداد 1384 23:38
از هر چه هست فارق شده ام بر هویتم اتش کشیده ام و کوس انا الحق می زنم نفس بکش بوی خداست این سرزمین مستیست و من مست مستم و صدای دف من سال هاست در وجودم می پیچد از سپیده دم فردا در این سرزمین صدای عشق ما به گوش می رسد و به دنبال نشانی از تو تمامی کوه ها را تیشه می زنم
-
[ بدون عنوان ]
18 مرداد 1384 04:16
روزی که ناقوس عشق در این دیار نواختند من به رسوایی به بند رخت این آسمان آویخته شدم و فقط خدا فهمید که بی تو می میرم و فقط خداست که می خواهد تا در اغوش تو صدای بالهای پرواز جبریئل را بشنوم اگر خدا لایقم داند پروانه وار به دور شمع وجودت می چرخم تا روزی که باور کنی زندگی ارزش خندیدن را دارد خدمتگذار تو بودن افتخار من است...
-
[ بدون عنوان ]
17 مرداد 1384 17:12
آمده ام به تنهایی خویش سلامی بکنم! باری کسی نیست جوابم را دهد!
-
[ بدون عنوان ]
15 مرداد 1384 17:45
انسان متجددی که از خودش فارق شده اسلام را همان مزخرفاتی می داند که وقتی کوچک بوده مامانش به او گفته بعد که دیگر بزرگ شده از ان هیچ نمی داند بعد که دکتر شده مذهب اسلام را به همان اندازه می شناسد که که وقتی قنداق بوده وقتی بچه بوده ادمهایی که اصلا صلاحیت اینکه درباره اسلام صحبت کنند را نداشتند چیزهایی به او گفته اند بعد...