پس دل شناس نیستی گوش دراز من!!!

دل هشکی مثل من غربت اینجا رو نداره

می گن کسی که پا بشه راهی جبهه ها بشه
سر به بیابون بزاره رو عاشق جون بزاره
اون جا که افتاب میشینه باغ گل سیب می بینه

به یاد همه کسانی که ایستاده مٌردند
روحشان شاد و راهشان پایدار


*پ.ن به یاد پدر و مادر خودم

سوار بر ماشین زمان هستی

قرار است با سرعت نور در وسعت روح خدا سفر کنی

ساکت و ارام و بدور از دیگر مسافرین نشسته ام کنار پنجره

انفدر سرعت زیاد است که چیزی از پنجره معلوم نیست

همه چیز مات و نامعلوم از جلوی چشمانت رد می شود

هفده سال گذشته بود و داشت به خوبی می گدشت

در عالم خفتگی و خریت

نمی دانم چه شد که از پنجره فقط به اندازه یک روزنه تصویری بر من نمایان شد

مست شدم . دیوانه شدم. از خود بی خود شدم

دیگر نمی توانستم به انتظار مقصد تک و تنها به صندلیم تکیه دهم

روح من با روح خدا برخورد کرده بود

من را از من گرفت و مرا در هوای عشق غرق کرد

چرا فقط من؟

چگونه دگر تحمل مقصد را کنم؟

حال سهم من گریه های بی صدا شد

در کنار پنجره ای که تمام دنیای من است

من هر روز پر پر می زنم

 

  تقدیم به تنها سنگ صبورم و تکیه گاه گریه هایم :

<< دختر خاکستری>>

تو به من حق دادی که برای شب تنهایی عشق

واژه ای رنگ کنم

تو به من حق دادی که به خاک قدمت سجده کنم

و برای نفس گرم و برافروخته ات

حس یک خاطره را زنده کنم

زندگی عشق من است

عشق من در تپش شوق غریبانه توست

یا که نه در خم ابروی فریبنده توست

عشق من زیر سکوت لب آوازه توست

زندگی حق من است

تا زمانیکه تو در وسعت تردید پناهم باشی

زندگی فاصله است

تو به من حق دادی که در این فاصله پرپر بزنم

شکوه ای نیست ولی

                                          

                               زندگی حق من است