غریبه خسته ای . خاموش و سردی
شبی تلخ و ابوسی مثل دردی

من رو با خودت ببر یک روز از اینجا
غریبه اگه فراموشم نکردی

غریبه ای غریبه ای غریبه
ببین دنیا پر از درد و فریبه

غریبه ای غریبه ای غریبه
دلم تنگه غریبه ای غریبه

غریبه زندگیم بی تو حرومه
کتاب خاطراتم نا تمومه

تنم سرو دلم اشفته بی تو
نمی دونم که خوشبختی کدومه

غریبه مسکنت دشت کویره
اخه دلم داره اینجا می میره

              از فریدون. کسی که با صدایش خاطره دارم
        تقدیم به تنها غریبه ای که در زندگیم اشنا ترین است

مهربانت

باورم نمی شه دستات توی دست من نباشن
رو در و دیوار خونه گرد تنهایی بپاشند

تو همونی که می گفتی تو دنیا
هیشکی مثل من پیدا نمی شه

تو همونی که می گفتی قلبم
مال تو باشه واسه همیشه

مردیخی

می دونی دوستت دارم
دوست داری قسم به چشمات بخورم؟

خوش بود دلم یک کسی هست یک عمر میشه به پاش نشست به پاش نشت و مرد براش غار غاری کرد تو سر سراش


بادهای داغ سرزمین غریب صورتم را می سوزاند و مرا در مسیر فراموش می کرد
من بودم و کوله باری از عشق که سنگینی اش شانه هایم را زخم کرده بود
و من نیز تنها بودم....
تا اینکه هفده سال پیش در همین روز خداوند دخترش را به عنوان فرشته به سویم نازل کرد.
چندسالی است که می توانم بویش را احساس کنم و او تنها یادگار خداست برایم

با امدنت در مسیر دایره ای شکل زندگی هدف و مقصدم شدی.
هنوز متولد نشده بودم که بار امانتی را که آسمان قدرت به دوش کشیدنش را نداشت  به دوش من نهادند
پس پیش از انکه متولد بشوی عاشقانه دوستت داشتم دختر خاکستری

<< سالروز به دنیا آمدنت را به قانون گذار زندگی تبریک می گویم زیرا تو تنها ضمانت زندگی هستی >>

                   < تولدت مبارک گلی جون >   


خانه ی دوست کجاست؟
خانه ی یار
خانه ی رفیق
خانه ی همدم من کجاست؟
می نشینم کنار دیوار
می فشارم سبد پر گل سرخم را
می زنم لبخند به آن دوست
می بینم برگ گل را
که نوشتند بر رویش
ای یار خانه ی دوستی ما اینجاست
می زنم لبخندی
عزم رفتن می کنم
غافل از اینکه دل ما آن نیست که خواهند یاران
شسته ام آن را بارها و بارها
گویا نمی شود سپید
نمی شود پاک
انگار مه و خورشید و فلک درکارند
تا نگذارند رسم به یارم
می پندارم که هستم بی ریا
غافل از اینکه کافی نیست بی ریایی
باید دلی دریا داشته باشی
بایدها زیاد است و عمر ما کوتاه
می پندارم با خود
این دنیا چیست؟؟
روزی آیی و روز دگر هیچ؟؟
چه دارم من از این دنیا
هیچ هیچ
فقط کوله باری غم
کوله باری اندوه
کیسه ای پر ز اشک
دستمالی پر ز خون
می گریم من در آغوشش
نجوا می کنم
صدایش می کنم
فریاد می زنم
اما رفته است
خانه اش دور نیست
نه در بیشه ای از خاک غریب
نه در آنسوی آسمان ها
اما دلش...
خبر ندارم از آن
بی خبرم از جهان
می نشینم کنج دیوار
می گریم در خود
می خندم به این و آن
و آنان می پندارند که چه خوشم من برای خود
غافل از اینکه پشیمانم پشیمان
پشیمان این راهم
جاده ای که می گذرانم در آن روزگار
نه بازگشتی ست
و نه رفتنی
انگار به انتهای راه رسیده ام
و من چه زیبا لبخند می زنم
به آنکه دوردست ها به من می نگرد
و به آنکه در گوشم نجوا می کند
یاداوری می کند
تکرار می کند
تکرار می کند
و من انکار می کنم
توجیه می کنم
و می گویم هم اکنون چه کنم؟؟
خانه ی دوست اینجاست
کنار ماه
زیر سایه آفتاب
در جوار گل سرخ
بویش به مشامم می رسد
عشقش به گوشم می رسد
گرچه دیرگاهی ست که خیره گشته ام
به زمان
به جهانیان
و هم اکنون می پرسم
شعبه ی دیگر این خانه کجاست؟
راه کمتر
راه آسانتر کجاست؟؟

یکبار چشم هایم را بستم و خوابیدم
خواب دیدم بزرگ شده ام
انقدر بزرگ که گلی مرا دوست داشت
و خواب دیدم بزرگ تر شده ام
انقدر بزرگ که گلی در برابرم سجده می کرد
و باز خواب دیدم که بزرگ ترین شده بودم
یعنی گلی عاشقانه بندگیم را می کرد
و من بیدار شدم
انقدر که از کوچکی زیر پاهای گلناز له شدم

                                            مردیخی
                                          ۱۴/۰۱/۱۳۸۴
                                   تقدیم به نامهربانم گلی
                                                :ی

بهار یعنی سرآغاز رویش و عشق
پس چرا من و تو توش دنبال چیزای دیگه ای می گردیم؟
در بهار خبری از غبار و غم نیست
پس چرا من و تو انقدر محزونیم؟
بهار پر دید و بازدیده
پس چرا من تورو نمی بینم؟

مردیخی

انسان ها همان گونه که هستند دیده نمی شوند
بلکه همان گونه که دیده می شوند هستند
و تو از دید من یک فرشته ای عزیزم
مردیخی به دختر خاکستری

بوی سرزمین غریبی که در انجا متولد شدم به مشامم رسید.
بوی یک ابهام زیبا در نوشته ها
دیگر از اینده ام نمی ترسم چون یک فریاد رسی دارم
چون بارها با نوشته هایت بوی بزرگی ات را احساس کرده ام
احساست مزه ی غربت انسان را می داد
و چه کنم که گرفتار زمینم....