می ترسم.می ترسم از همه آن چیزهایی که زمانی مرابا دنیای بزرگ و
پر از آدم بیرون ارتباط می داد.پاسخ دادن به لبخندی،
نگاه کردن در چشمانی یا شاید دستان کسی را گرفتن.
می ترسم از همه اینها،از من،از ما.
روزگاری است که حتی از خودم هم در آینه وحشت دارم.می ترسم از لبخند کسی
و نمی دانم که چرا همیشه باید دنبال دلیلی برای لبخند دیگران باشم و
نمی دانم چرا لبی برای کلمه محبت آمیزی باز شده؟
حتما نفعی در آن است!
گذشته روزهایی که همه عشق را باور داشتند.چرا مرا دوست داری؟سوالی نبود
که هر کسی از کسی بپرسد!می ترسم از جواب دادن به این سوال!
می ترسم از اینکه سیاهی رنگ سال شده و اگر سفید باشم،لکه به حساب می آیم!
می ترسم که در پرسه زدن در عاشقانه هایم به کوچه ای برسم،
که در آن نه دری بیابم و نه پنجره ای!
می ترسم به لبخند گذران کودکی پاسخ دهم،شاید پدری که دست کودک را گرفته است فراموش کرده باشد روزگاری خود،کودک بوده است.
مجبورم خوب بودن را بلد باشم اما نگویم که بلدم.
دلها و جسم ها راهشان از هم جدا شده و برای همین است که نمی گویم
دوستت دارم.
سلام گلی عزیزم .... بی اندازه قشنگ مینویسی !!!
سلام عزیز تو که به این خوبی می نویسی میایی به من لینک بدی در ضمن ممنون که به من سر زدی
سلام
خیلی قشنگ می نویسی.آفرین
ولی من میگویم ... دوستت دارم ! چون انسانی ... چون مخلوق آن خدائی که حس دوست داشتن را در من دمیده ... و بی آنکه بترسم می گویم ... چون میدانم که شاید سالها بعد این متن را بخوانی ... و شاید هم هیچوقت آنرا نبینی !
سلام
من عاشق تو شدم
بگو چه کنم