می ترسم.می ترسم از همه آن چیزهایی که زمانی مرابا دنیای بزرگ و
 پر از آدم بیرون ارتباط می داد.پاسخ دادن به لبخندی،
نگاه کردن در چشمانی یا شاید دستان کسی را گرفتن.
می ترسم از همه اینها،از من،از ما.
روزگاری است که حتی از خودم هم در آینه وحشت دارم.می ترسم از لبخند کسی
و نمی دانم که چرا همیشه باید دنبال دلیلی برای لبخند دیگران باشم و
نمی دانم چرا لبی برای کلمه محبت آمیزی باز شده؟
حتما نفعی در آن است!
گذشته روزهایی که همه عشق را باور داشتند.چرا مرا دوست داری؟سوالی نبود
که هر کسی از کسی بپرسد!می ترسم از جواب دادن به این سوال!
می ترسم از اینکه سیاهی رنگ سال شده و اگر سفید باشم،لکه به حساب می آیم!
می ترسم که در پرسه زدن در عاشقانه هایم به کوچه ای برسم،
که در آن نه دری بیابم و نه پنجره ای!
می ترسم به لبخند گذران کودکی پاسخ دهم،شاید پدری که دست کودک را گرفته است فراموش کرده باشد روزگاری خود،کودک بوده است.
مجبورم خوب بودن را بلد باشم اما نگویم که بلدم.
دلها و جسم ها راهشان از هم جدا شده و برای همین است که نمی گویم
دوستت دارم.

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی 28 آذر 1382 ساعت 02:00 http://khat-khati.persianblog.com

سلام گلی عزیزم .... بی اندازه قشنگ مینویسی !!!

علی وثوق 29 آذر 1382 ساعت 22:31 http://alivosogh.blogsky.com

سلام عزیز تو که به این خوبی می نویسی میایی به من لینک بدی در ضمن ممنون که به من سر زدی

عرفان 20 اسفند 1382 ساعت 02:49

سلام
خیلی قشنگ می نویسی.آفرین

فرید 29 مرداد 1384 ساعت 18:15 http://tiz.persianblog.com

ولی من میگویم ... دوستت دارم ! چون انسانی ... چون مخلوق آن خدائی که حس دوست داشتن را در من دمیده ... و بی آنکه بترسم می گویم ... چون میدانم که شاید سالها بعد این متن را بخوانی ... و شاید هم هیچوقت آنرا نبینی !

مهدی 12 بهمن 1384 ساعت 01:21 http://payamenasim.blogsky.com

سلام
من عاشق تو شدم
بگو چه کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد