آن قدر شلوغ است که نمی توانم نفس بکشم چه برسد به نوشتن،
شلوغی روی هوا تاثیر گذاشته،پنجره را باز می کنم و لبه پنجره می نشینم.
هوای سرد با بوی شب از رویم رد می شود.
بیرون هوا تاریک است.شب شب،از کنار ساختمان های نیمه ساز روبه رو
نور بنفش رنگی با سیاهی شب مخلوط شده....
مواظب باش از پنجره پرت نشی!
حیاط رو برگ گرفته،برگ های زرد،برگ های نارنجی،این رو حدس می زنم.
چون الان همه برگ ها قهوه ای هستند.
خیلی لبه پنجره هستی ،می افتی پایین،مواظب باش!
نمی افتم!
می افتی،تو جوانی،آرزو داری؟
آرزو؟آرزوهایم در سیاهی شب پرواز می کند.پنجره تمام خانه ها بسته است.
-آخر هوا خیلی سرده-سایه ام شبیه یک غول روی زمین کشیده شده است.
اگر خودت آرزو نداری بقیه برات آرزو دارند!
آرزو؟آرزوهایم روی زمین برگ بازی می کنند.
آرزو ؟آرزو هایم با برگ ها پارو شده اند گوشه حیاط و قهوه ای شده اند.
آرزو؟آرزوهایم از رویه کاغذ خط می خورند.آرزو؟
روی آرزوهایم خط های قرمز کشیده می شود.آرزو؟
مهم نیست!چه چیزی مهم نیست،آرزوهایم؟خط خوردنشان؟
لب پنجره نشسته ام.سایه ام شبیه غول روی زمین کشیده شده است.
توی هوای بیرون هم نمی توانم نفس بکشم.
نیفتی پایین!!
از لبه پنجره بلند می شوم.آن را می بندم.
از سیاهی شب به روشنایی اتاق می آیم.
آرزوهایم پشت پنجره بسته شده خودشان را به آن می کوبند،
مهم نیست!
این را هم مثل آرزوهایم فراموش می کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
س 1 دی 1382 ساعت 17:02

پشیمون شدی؟؟

یاس 2 دی 1382 ساعت 14:14 http://lovelyrose.blogsky.com

سلام گلی جون
خیلی قشنگ بود
این شعر هم یادگاری من:
ساده باشیم
چه در باحه یک بانک چه در زیر درخت
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ...
............................................
ممنونم از لطفت
انشالله بتونم جبران کنم
.::موفق باشی

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد