برای رسیدن به خودم،تمام شمع های آب شده را خاموش کردم و حالا بعد از پانزده سال ،بعد از شرط بندی مرگ با تو سهم من دست به دست شده و یک آدمک شمعی روی کیکم جا مانده.تو بگو چند درصد خطا کردم که به همین زودی مثل تمام خاطراتم مچاله شدم؟یک گاز از کیک هم سیرم نمی کند.ایستگاه بعدی منتظرم.امروز فقط و فقط منتظرم.منتظر خودم باش…هنوز چشمانم به ندیدنت عادت نکرده است.
حالا چرا شرط بندی مرگ ؟ :(
سلام خوبید مرسی که به وبلاگ من سر زدی بازم بیا
راستی یادم رفت در مورد سوال شما هر موقع پیدا کردم به شما خبر میدهم
میدونی احساس میکنم بعدا بتونم دهنمو که از تعجب باز مونده ببندم.چرا اینقدر غم؟آدم دلش میگیره .نمیدونم چی میتونم بگم که شاد بشی و شاد ببینمت .اما به من یه سر بزن.من تو بلاگم در خدمت تموم آدمای این دنیام بهت قول میدم هر غمی تو دلته بیرونش کنم.