تاریخ هرگز از ارابه ای که می راند ، پایین نمی آید و ساعات و لحظه ها می گذرند ، بی اجازه ، گستاخانه و بی پروا.بی آنکه منتظر بمانند و تو را سوار مرکب خویش کنند. باید چکمه های چرمی را آماده کرد و از صدای شیهه اسبان ، زمان گذشتن و عقب ماندن را فهمید . چیزهای زیادی برای فهمیدن هست ، در چیزی به نام گذشته که از خویش می رانی اش ، چون دخترکی که به گور می رود و همیشه دستان کوچک خویش را دور انگشتان عمرت می پیچد و قصه همین طور تکرار می شود . قصه ای از خاطرات خاک خورده که گه گاه سر بر می آورند . زمان می گذرد و تو را می رساند به چیزی به نام فراموشی ، چیزی به نام خاک شدن ، خاکستر شدن ، چیزی که شاید بعدها در گلی سرخ یا گونی در صحرا یا شیری در بیشه ای دور حلول کند و شاید گندمی که به انتظار نان شدن ، روزها و شبهای تکراری می ایستد ، با دوستانی که در همین اطراف در انتظارند.

آری سرنوشت یعنی این ، یعنی خانه ای اجاره ای که بعد از تو هزار هزار مستاجر خواهد آمد و در آن مسکن خواهند گزید ، و قصه تکراری کلاغی که به خانه اش می رسد و برای جوجه هایش تکه هایی از تو را می برد و کبوتری که بر پشت بام تو در انتظار همان گندم هاست.هر از گاه که بشنود خوشبختی در شکل لک لکی بر بام خانه ظهور می کند و تو به جای لک لک در را برای شتر باز می کنی . سال ها که بگذرد و مدت قرار که سرآید ، باید رفت . صاحبخانه منتظر نمی ماند . اگر نروی ، تو را با تمام وسایلت به بیرون پرت خواهد کرد ، به خیابانی بی انتها . خیابانی غریب و خیس از انتظار که همیشه غریبه ها را در خود جای می دهد و بعد صد بار از روی این سرمشق باید نوشت :

نه بهشت ، نه جهنم !