مرد یخی

روز هایی که نمی شناختمت
عقربه های ساعتم مثل بقیه ساعت ها می چرخید.

روزهایی که کنارم بودی
عقربه های ساعتم با سرعت دوبرابر می چرخیدن

روزهایی که با خاطراتت بودم
عقربه های ساعتم گاهی سریع تر و گاهی کندتر می چرخید.

روز هایی که تو بودی و من نبودم
عقربه های ساعتم نصف سرعت بقیه ساعت ها می چرخید.

روزهایی که من هستم و تو نیستی
عقربه های ساعتم از کار افتاده اند و نمی چرخند.
نظرات 6 + ارسال نظر
آراگورن 17 خرداد 1383 ساعت 19:40 http://jalaltm.persianblog.com

یعنی عقربه ساعت من هم ؟؟

هدی 18 خرداد 1383 ساعت 00:22 http://kaghazesefid.blogsky.com

شاید به خاطر همینه که من از عقرب می ترسم!

عاشق 18 خرداد 1383 ساعت 21:38 http://sorry.blogsky.com

سلام ...
خسلی زیبا بود و همچنین شرح دل ما عاشق ها
موفق باشی.

گلناز 19 خرداد 1383 ساعت 22:45 http://sadaf.persianblog.com

سلام خیلی متن زیبایی بود :) حقیقتی که تلخیش همیشه با ما بوده و دوست داشتنمو هیجانی بخشیده بس ... :) پاینده باشی

شهیاد 20 خرداد 1383 ساعت 02:19 http://heartme.blogsky.com

وقتی که میرفت نگاهم نذر باران بود
آغوش بی مهرش برایم چتر باران بود
آنروز لبهای نیازم در عطش سوخت
افسوس در دنیای روحم فقر باران بود
سلام خوبی بسیار زیبا نوشتی خیلی خوبه سلام مرا به مرد یخی برسون بگو تو آسمون شعرم بارونه تو آسمون وبلاگم برفه بیا آسمون دلمونم رو هم یخیی کن.

کریم 24 خرداد 1383 ساعت 02:04 http://www.karimshafaee.persianblog.com



نطع خونین


دست چپ ات را بیهوده بر آن نطع خونین نهاده ای

تقدیر تو را نه دست چپ - و نه دست راست،

تقدیر تو را دلت رقم زده است.

ساطورت را بر سینه ات فرود آور!



گردباد


فقط آنهایی که باد کاشتند-

طوفان درو کردند!

من که برایت هزار سینه آواز خوانده بودم

از پرواز پرستوهای عاشق،

برای چه گرفتار گردبادی ام که-

مرا در خود می پیچاند و می غلتاند و می گریاند؟



عاشق ترین مغروق جهان


من با تو ازانگشت هایی سخن گفتم

که قطره قطره اشک از گونه های خیس پاک می کنند،

اما تو که عاشق غواصی بودی

مرا جا گذاشتی تا سیلاب اشکم دریایی شود توفنده و طوفانی-

و آن وقت تو چنان قهرمانانه شیرجه بزنی در اعماق

که روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند و با هیجان تیتر بزنند:

جنازه عاشق ترین مغروق جهان را از آب گرفتند!



سایه ها را از من نگیر


چشمانت را که باز می کنی

در دهلیزهای خنک خواب می لغزم و پیش می روم،

اما پلک که بر هم می گذاری

سرمای کریه زمستانی از خواب می پراندم!

هیچ وقت نگاه از من مگیر

که از تاریکی سایه ها عجیب بیزارم!



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد