مردیخی

فارق از خود شدم و کوس ان الحق بزدم
                                                   همچو منصور خریدار سر دار شدم

صدای باد های را می شنوید که از ترس به در و دیوار دشت برخورد می کنند
اینان ز چه ترسیده اند از امروز
زمین از بهر چه می لرزد زیر پای ما
در سینه من غرور الهی نعره می کشد

ای سرزمین پاکی
من امدم
من را بیاد داری؟ عزیز دردانیه خدا هستم
و در دست در دستم دختر خدا

نظرات 3 + ارسال نظر
یاس 10 آبان 1383 ساعت 10:53 http://lovelyrose.blogsky.com/

سلام ...
خیلی دلم برات تنگ شده بود ...
من را بیاد داری؟ !!!
این یکی خیلی خیلی قشنگ بود .... مثل قبلیا ...
موفق باشی ...
راستی منم بالاخره نوشتنو شروع کردم ... دلیلشو هم نوشتم !!!

گلی تو 10 آبان 1383 ساعت 16:47

آمدنت را نظاره گرم از پس کوه های خدا
لبخندی بر لب
و امیدی بی انتها در دل

[ بدون نام ] 26 آذر 1383 ساعت 01:08

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد