مامان خسته شدم از بس حرف زدم و خندیدی!
از بس از فرداهام ترسیدم و تو باز هم خندیدی!
از بس گله و شکایت کردم و تو باز هم مضحکانه خندیدی!
شب ها با کابوس خنده های تو از خواب بر می خیزم و آنگاه می بینم نیمه شب است
و تو با لبخندت به خواب رفته ای!
آرزو دارم شبی بلند شوم و ببینم لبخندت برای همیشه به خواب رفته است!
به خواب عظیم زمستانی!
مادرم!
جرات پست این نامه را به تو ندارم!
چرا که باز هم تو خواهی خندید!همانطور که این چند سال خندیدی!
این منم!
دختر تو با یه مشت بغض و کینه!
با یه کیسه نفرت و خباثت!
با یه گونی عقده و اشک!
درختت به بار نشسته اما افسوس که آفت زده و از درون پوسیده است!
افسوس که چشمانش فقط خنده های تو را می بیند!
افسوس که بریده و جامانده!
افسوس...واقعا افسوس !
و چه زود جا ماند!
در این وادی که همه رهسپارند به سوی حق
به سوی اله خویش
به سوی یگانه معبود و به سوی افق بی انتهای زندگی!
افسوس و صد افسوس!...