یک فرشته بود

فرشته ای زیبا برای پرستیدن

یک بهانه بود

یک بهانه ای نجیب برای فدایش شدن

یک رویا بود

رویایی پاک برای غرق شدن در خوشبختی

یک دوست بود

 دوستی سراسر معرفت

او خودش بود . نه کم تر نه بیشتر

انقدر بزرگ است که در وصف نمی گنجد

عشق کودکانه توی چشماش موج می زد

درحالی که دست راستش رو محکم مشت کرده بود

اومد به سمت دخترک و با خوشحالی گفت:

ببین می یای با هم دوست بشیم؟

دخترک جواب داد نه!!! برو کوچولو

ولی اون با همون حالت چموشیش گفت:

اگر با من دوست بشی اون چیزی که تو مشتم دارم رو می دم بهت ها!!

دخترک کنجکاو شد ولی هر کاری کرد پسرک نگفت چی توی مشتش داره

انگار تمام دنیای پسر توی مشتش بود

همین موضوع دختر رو به حسادت واداشته بود

تا اینکه به زور اومد جلو و شروع به باز کردن مشت اون کرد

تلاش پسرک برای بسته نگه داشتنش بی فایده بود

چهره خندون و شادش یکدفعه شد اندوه و تنهایی

تنها امیدش برای دوستی با دختر از توی دستش پر کشید

تا دست خالی پسرک باز  شد قطره های اشک کودکانش ......

در دریاچه عشق الهی عسل کردن

و در بادهای همیشگی مهربانی خشک شدن

و در گرمای لذت بخش آفتاب معرفت استراحت کردن

و روی سخره های استقامت نگاه کردن به غروبی زیبا

و با بستن چشم ها به امید خواب یکدیگر را دیدن

و بیدار شدن از دنیا با شروع صدای آسمانی خنده هایت

تقدیم به همبازی زندگیم :

دختر خاکستری

 

حرف های بیهوده و دقیقه ها یک بهانست

بهانه ای برای لمس کردنت

در آغوش گرفتنت

فدایت شدن

...و...

--- وتبارک الله احسن الخالقین ---

چون تورا آفرید

دلمو زدم به دریا

بدن را در قبله گاهت قربانی کردم

تو دردانه گوهر آفرینشی برای من .

همانی که فرشتگان در حضورت سجده کردند

تقدیم به دختر همیشه شاداب خاکستری

مردیخی

 

 

باز بوی گل رز در کوچه باغ های دلم پیچید

دوستی دارم

پاک تر از اب روان

سبز تر از برگ درخت...

 

باز بوی گل رز در کوچه باغ های دلم پیچید

دوستی دارم

پاک تر از اب روان

سبز تر از برگ درخت...

 

هنوز هیچ خبری نست

شایدم دیگه براش با بقیه فرقی ندارم

شایدم نه!!