یه دوست خوب به اندازه ی یه دنیا می ارزه ! آره دیگه ! تو رو میگم بابا

روزها تند و تند میان و میرن و فقط و فقط برامون گذر عمر رو دارن  

نه کار پیدا می کنم نه می تونم عین آدم درس بخونم

نه اخلاق درست و حسابی دارم نه....

تند و تند قدم برمی داری .


به هیچ چی نگاه نمی کنی .


بهت تنه می زنن .


بهشون تنه می زنی .


بوی عطر آشغالشون رو تحمل می کنی .


می خندن ، زر می زنن ، جیغ می زنن ؛ دود سیگار حوالت می دن , هیچی نمی گی , رد می شی .


داری یخ می بندی


دلت می خواد بری یه جای گرم ....


از بین پسرای قد بلند و موهای ژل زده شون رد می شی .


از لابه لای دخترای خوشگل و خنده های بلندشون می گذری .


هیچکس بهت نگاه نمی کنه .


هیچکس حست نمی کنه .


توی این دنیا هیچکس درکت نکرده ... هیچکس .


تنهایی واست شده یه عادت .


یه عادت تکراری ... یه عادت تلخ و سیاه .


تند و تند قدم بر می داری .


دل کوچیکت تاپ تاپ می زنه ... یه روزگاری عاشق بودی و حالا ....
بلاخره اونو از دور می بینی .


گرم می شی .


حس می کنی خود خودشه .


همونی که منتظرش بودی .


اونم تنهاست .


مثه خودت .


بهت نگاه می کنه .


بهش نگاه می کنی .


اون میاد جلو ... تو وامیستی و اومدنشو نگاه می کنی .


رخ به رخت وامیسته ... چشای سیاهشو توی چشات می دوزه .


همونجا عاشقش می شی .


دستای کوچیکشو می گیری توی دستت .


دستای سردت داغ می شه .


لبخند می زنه ... تو هم می خندی .


برای شام دعوتش می کنی .


اونم با یه لبخند قبول می کنه .


هر دو تند و تند از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین .


یه رستوران شیک رو نشون می کنی .


تو جلوتر می ری ... اونم کمی آرومتر پشت سرته .


امشب چه شب خوبی می تونه باشه .


همه غم و غصه هاتو فراموش می کنی .


یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره .


تلپ .....


بر می گردی .


خشکت می زنه ... بدن له شده اونو می بینی که روی زمین پخش شده .


می خوای داد بزنی نعره بکشی ... ولی فقط اشکه که از توی چشات می زنه بیرون .


لاستیک دوچرخه رد خون اونو تا چند متر اونطرفتر با خودش می بره .


ایندفه هم عشقتو از دست می دی .


مثه خیلی دفه های دیگه .


هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشات حس می کنی .


بغض توی گلوت می شکنه .


بلند بلند گریه می کنی و با تموم وجود داد می زنی :

من نمی خوام سوسک باشم

نمی دونم چرا هر وقت می خوام بنویسم انقدر مشکل پیش میاد... 

نمی دونم چرا انقدر لوس و ننر شدم... 

انقدر خسته ام... 

و کوفته...

همه از دستم خسته شدند 

حتی تو 

و خود من 

هوا سرد است

هوا بس ناجوانمردانه اینجا، می‌زند بر صورتم ضربه

مرا تا کجا می‌بری تو باد وزنده

من مال همین‌‌‌‌‌جام

همین خاک

همین کوی

همین رود

همین‌جا

...

 

از مرگ گفتی تا به تب راضی شدم

سالهاست در تب می سوزیم و با حسرت به دیگران می نگرم

و فقط دارم به حکایت تو فکر می کنم

تو که خدایی و توانا چرا می افرینی بعد می سوزانیم؟

می توانستی خورشیدم کنی

حرفم که می زنم می گویی خدت گفتی به تب راضیم همیشه

 

اگر تا امروز تو و سوزش تب را تحمل کرده ام

فقط گفتم شاید سوز تب عشق است

و به عشق بی احترامی نشود

 

من در آفرینشت بازنده شدم

و امروز به مرگ راضی...

تنهایی

شکست

دروغ

عشق

معرفت

سو استفاده

اسمانی

دنیایی

سکوت های خسته کننده

ترس از تنهایی

بال های پرواز

خنده خنده خنده به قیمت همه چیز

حتی خدا

فکر زیبادی

شانزده شهریور ۸۳

همین جا تمام

واقعیت

تمــــــــــــــــــــام -  پرواز یک طرفه

انصراف.... 

پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی

تو ای مادر اگر شوخ چشم ها نمی کردی

و تو ای آتش شهوت شرر برپا نمی کردی

کنون من هم ز دنیا بی نشان بودم!

 

پدر آن شب خیانت کرده ای شاید نمی دانی

به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی

از این بابت خیانت کرده ای شاید نمی دانی!

 

یادته یه روز بهم گفتی هروقت خواستی گریه کنی

برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده...

گفتم اگه بارون نیومد چی؟

گفتی اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمون گریه اش می گیره

گفتم یه خواهش دارم وقتی اسمون چشمام خواست بباره تنهام نذار

گفتی به چشم

حالا امروز من دارم گریه می کنم

اما آسمون نمی باره

تو هم اون دور دورا ایستادی و داری بهم می خندی...