من هم به نوبه ی خود این حادثه ی دلخراش را تسلیت می گویم و
خواهشمندم همه هر کاری که از دستشان بر می آید انجام دهند.


عزیز داغدارم

سلام،سلامی به وسعت اندوه بی پایانت.

سحر که گل وجودت در بوستان حیات،با طراوت و آرام خفته بود،بی آنکه بداند زمین لبریز بغضی دردناک است،سحر که کودکان شهر،معصومانه در پناه بستری گرم و امن در رویای بی پایان خویش فرو رفته بودند،و عروسک هاشان در انتظار بیداری آنها بود،سحر که نوعروسان در خواب،آینده را نقاشی می کردند و مادران خسته از بیدار،چشمی گرم کرده بودند،و پدران به صبح و آغاز و کار می اندیشیدند،سحر که ساجدان سجده شکر و امید به جای می آوردند،نمی دانم،نمی دانم،زمین را چه شد………

که اینگونه دردناک بر خود لرزید و نگاه ها و رویا ها را در دل خود کشید.

عزیز داغدارم

گریه سوزناک تو،خواب از چشم جهان گرفته است،در این هنگامه تقدیر،چه دارم،که به امید تسکین دردهایت بدرقه اشک های آتشینت کنم،اما خوب می دانم که غمخوار عالم زخم هایت را به آبمحبت خویش می شوید و زندگی را به رسمی تازه به تو اهدا می کند،چرا که تو عزیزترین و صبورترینی ،عزیزتر از همه آنانی که هر روز به خواب غفلت فرو می روند و به غفلت از خواب بر می خیزند،خوب می دانم که در پس همه رنج هایت، دستی تو را به سوی خود می خواند و کسی تو را به حضور می پذیرد و چشمان بارانیت را پاک می کند.

آنکه تسکین دهنده ی همه قلوب است.


وقتی خمره های بزرگ آبی را در زیرزمین صف به صف چیده اند،

تو منتظری.وقتی سرکه های سیب،خرما وانگور را آماده کنند،

تو باز هم منتظری.و هی منتظری و منتظری .

وقتی هوا سردتر می شود و خمره های بزرگ آبی را می خواهند

توی سرما بگذارند،تو باز هم منتظری.

آن قدر منتظری که حتی علف های هوای سرد هم زیر پای تو سبز می شوند.

علف هایی که منجمد شدند اما هر چه باشد سبز می شوند دیگر نه؟

ولی تو باز هم منتظری.هی منتظری و منتظری تا بالاخره یک روز بیایند سراغت.

نه،خواستگارها را نمی گویم.مامان و همه خاله خانباجی های فامیل را می گویم

که برای ترشی انداختنت منتظر نشستند.آخر آخرش هم این است که

ترشی ات می شود ترشی زغال اخته.خوش رنگ و خوشمزه!

اما آخرش که چی؟تو باز هم توی خمره و شیشه ترشی ها نشستی و منتظری.

اما من بلند می شوم.خودم شال و کلاه می کنم و

توی پارک وقتی روی نیمکت نشستم می گویم:

نیما میای با هم ازدواج کنیم؟

و نیما اولش ممکن است بگه نه.ولی من ضایع نشدم.من خودم انتخاب کردم.

می دونی ،نیما خودش یه ماه بعد می آید و بله را می گوید.

عشق مسافری از هند،سیتا رو نگاه کن!خودش خواستگاری رامین می ره.

می دونی این یه جور تفاوت است.

دختر ایرونی رو نگاه کن!می خواهد که هویتش پیدا شود.

مریم با تمام خواستگارهایی که همیشه صف کشیده اند دم خانه شان،

باز هم بلند می شه و می ره خواستگاری علی شوتی.

این یه جور تفاوت است.

وقتی توی صف خمره های پر از ترشی زغال اخته می نشینی و

به علی شوتی هایت فکر می کنی ،یعنی تو هم رنگ شدی و

هم رنگی با تمام خوبی هایش یعنی یک جور تکرار .

از بین ترشی های زغال اخته بلند شو.تو متفاوتی.این حق توست!

 

البته این تفاوت،این شنا کردن بر خلاف جهت آب،

همیشه هم یک سنت عظیم خارج از کلیشه ها نیست.

وقتی امین حیایی،یک علی شوتی می شود،وقتی در فیلم دختر ایرونی

با چک های دویست میلیونی اش شب ها می خوابد،یعنی یک متفاوت است.

متفاوت است چون شب روی یک چک دویست میلیونی می خوابد.

اما اتاقش یک اتاق کوچک است توی یک کارگاه سفالگری.علی شوتی متفاوت است چون با کلاس است.فلسفه خوانده.با سواد است و روشنفکر.اما زده آن کانال.

کانال شوتی،شاید این هم یک جلب توجه باشد.

نه نمی خواهم فقط سیاه ببینم.علی شوتی از طبقه اش فاصله گرفته،

بلند شده،پرواز کرده و از همه چک های میلیونی اش به خاطر عشقش گذشته.

علی شوتی،کنار این اتاق کوچک مثل یک آدم بی پول زندگی می کند.

نان و پنیرش همان نان و پنیر کارگر همسایه است.

اما توی جیبش آن قدر پول هست که می تواند تمام نان و پنیرهای شهر را هم

بخرد.علی شوتی بر خلاف تمام آدم های طبقه اش راه می رود.

شاید این طوری قهرمان شود.علی شوتی بر خلاف همه آدم ها.بالا پایین می آید.

آخر می دانید آسانسورها همیشه از طبقه اول،بالا می روند.

شاید آسانسور ها شنا کردن توی یک رودخانه نزدیک آبشار را بلد نیستند.

شاید شنا کردن در جهت آب یعنی رفتن و یکی شدن با سقوط همه ماهی های آبشار!

 

نتیجه ای گرفتی؟؟؟

تا حالا شده کلی مطلب بنویسید بعد ببینید به راحتی همش پاک بشه؟؟
چه احساسی بهتون دست میده؟؟
من الان همون حال رو دارم!


تو با چشمان باز
در خوابی
من با چشمان بسته
در حال فرار
محال است
رسیدنمان
به هم
حتی اگه بهانه عشق باشه

ماهی های قزل آلای کانادایی برای بقا و تنازع هر ساله در فصل پاییز
مجبور به شنا کردن در جهت مخالف آب رودخانه و بالا رفتن از آبشار هستند و
هر ساله یک سوم ماهی های قزل آلای کانادایی در این مسیر دشوار
بی آن که به مقصد برسند،می میرند.
تام ویتس،آهنگساز و شاعر و خواننده معروف آمریکایی در یکی از شعرهایش
چنین می گوید:
من در اقیانوس افتادم
و آب اقیانوس ساکن نبود
من در جهت مخالف آب شنا کردم
برای یافتن زندگی بهتر
و برای یافتن زندگی بهتر
در دام عشق افتادم
در حالی که هنوز اسیر اقیانوس بودم
و هیچ ساحلی به من ختم نشد
تا دریافتم
جهت مخالف تنها
مسیری خیالی است
و من از آغاز
هم مسیر موج بوده ام
من در سطح شنا کردم
سطح وسیع
و به عمق پیچیده دست نیافتم
گه گاه انسان خیال می کند بخشی یا تمام عمرش را در مسیر مخالف شنا کرده
است،اما آنجا که خسته از پا در می آید ،به ناگهان متوجه می شود
که مسیری با عنوان مسیر مخالف هرگز وجود نداشته است.
جهت مخالف آب از نظر خرسی که کنار رودخانه در کانادا نشسته است،جهتی
موافق تنازع بقای ماهی های قزل آلا...
جهت مخالف را انتخاب کردن تنها راه ساده را بر نگزیدن است
و بس و در نهایت پایان از دو سو به نوعی غریب شبیه هم است.

آن قدر شلوغ است که نمی توانم نفس بکشم چه برسد به نوشتن،
شلوغی روی هوا تاثیر گذاشته،پنجره را باز می کنم و لبه پنجره می نشینم.
هوای سرد با بوی شب از رویم رد می شود.
بیرون هوا تاریک است.شب شب،از کنار ساختمان های نیمه ساز روبه رو
نور بنفش رنگی با سیاهی شب مخلوط شده....
مواظب باش از پنجره پرت نشی!
حیاط رو برگ گرفته،برگ های زرد،برگ های نارنجی،این رو حدس می زنم.
چون الان همه برگ ها قهوه ای هستند.
خیلی لبه پنجره هستی ،می افتی پایین،مواظب باش!
نمی افتم!
می افتی،تو جوانی،آرزو داری؟
آرزو؟آرزوهایم در سیاهی شب پرواز می کند.پنجره تمام خانه ها بسته است.
-آخر هوا خیلی سرده-سایه ام شبیه یک غول روی زمین کشیده شده است.
اگر خودت آرزو نداری بقیه برات آرزو دارند!
آرزو؟آرزوهایم روی زمین برگ بازی می کنند.
آرزو ؟آرزو هایم با برگ ها پارو شده اند گوشه حیاط و قهوه ای شده اند.
آرزو؟آرزوهایم از رویه کاغذ خط می خورند.آرزو؟
روی آرزوهایم خط های قرمز کشیده می شود.آرزو؟
مهم نیست!چه چیزی مهم نیست،آرزوهایم؟خط خوردنشان؟
لب پنجره نشسته ام.سایه ام شبیه غول روی زمین کشیده شده است.
توی هوای بیرون هم نمی توانم نفس بکشم.
نیفتی پایین!!
از لبه پنجره بلند می شوم.آن را می بندم.
از سیاهی شب به روشنایی اتاق می آیم.
آرزوهایم پشت پنجره بسته شده خودشان را به آن می کوبند،
مهم نیست!
این را هم مثل آرزوهایم فراموش می کنم.

یلدا نام فرشته ای است ،بالا بلند،با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره،
یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود.با اولین شب پاییز آمده بود و هر شب ردای
سیاهش را قدری بیشتر بر سر آسمان می کشید.تا آدم ها زیر گنبد کبود
آرام تر بخوابند.
یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت و لابه لای
 خواب های زمین لالایی اش را زمزمه می کرد.گیسوانش در باد می وزید
و شب به بوی او آغشته می شد.
یلدا شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.آتش که می دانی،همان عشق است.
یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد.آتش در وجود یلدا بارور شد.
فرشته ها به هم گفتند:یلدا آبستن است.آبستن خورشید.
و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین
قطره را ببخشد،دیگر زنده نخواهد ماند.
فرشته ها گفتند:فردا که خورشید به دنیا بیاید یلدا خواهد مرد.
یلدا همیشه همین کار را میکند.می میرد و به دنیا می آورد.
یلدا آفرینش را تکرار می کند.
راستی فردا که خورشید را دیدی به یاد  بیاور که او دختر یلداست
و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.

می ترسم.می ترسم از همه آن چیزهایی که زمانی مرابا دنیای بزرگ و
 پر از آدم بیرون ارتباط می داد.پاسخ دادن به لبخندی،
نگاه کردن در چشمانی یا شاید دستان کسی را گرفتن.
می ترسم از همه اینها،از من،از ما.
روزگاری است که حتی از خودم هم در آینه وحشت دارم.می ترسم از لبخند کسی
و نمی دانم که چرا همیشه باید دنبال دلیلی برای لبخند دیگران باشم و
نمی دانم چرا لبی برای کلمه محبت آمیزی باز شده؟
حتما نفعی در آن است!
گذشته روزهایی که همه عشق را باور داشتند.چرا مرا دوست داری؟سوالی نبود
که هر کسی از کسی بپرسد!می ترسم از جواب دادن به این سوال!
می ترسم از اینکه سیاهی رنگ سال شده و اگر سفید باشم،لکه به حساب می آیم!
می ترسم که در پرسه زدن در عاشقانه هایم به کوچه ای برسم،
که در آن نه دری بیابم و نه پنجره ای!
می ترسم به لبخند گذران کودکی پاسخ دهم،شاید پدری که دست کودک را گرفته است فراموش کرده باشد روزگاری خود،کودک بوده است.
مجبورم خوب بودن را بلد باشم اما نگویم که بلدم.
دلها و جسم ها راهشان از هم جدا شده و برای همین است که نمی گویم
دوستت دارم.

کمک به عشق،کمک به خدا

خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بیتاب را آرام کند.
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت:چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را
ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند.آدم ها سپاسگزار تو اند.قوت قدم هایشان
از توست.تاب و توانشان هم.تو به قلب هایشان کمک می کنی تا بهتر بتپد،قلب هایی
که می توانند عشق بورزند.پس مرگ تو به عشق کمک می کند.تو کمک می کنی
تا آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد.
تو و گندم و نور ،تو و پرنده و درخت همه کمک می کنید تا این چرخ بچرخد،
چرخی که نام آن زندگی است.
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد.او قطره قطره به خاک چکید،
اما هر قطره اش خشنود بود ،زیرا به خدا،به عشق،به زندگی کمک کرده بود.

سلام

کلی حال کردم…هیچ می دونی چه قدر دوست پیدا کردم؟!…نه دیگه…نمی دونی…

منم بهت نمی گم تا کونت بسوزه…سه شنبه رفتیم اردو…زیاد خوش نگذشت.

ولی از با تو بودن بهتر بود…خیلی زیاد…

آخرین رمانی که خوندی چی بود؟!نکنه این کتاب هایی که می نویسند به کلاس شما

نمی خوره…

آره؟!

حالم ازت بهم می خوره…ولی …ولی متاسفانه نمی تونم خاطرات با تو بودن رو

پاک کنم…

خود تو هم اینو خوب می دونی برای همینه که داری زجرم می دی و سواستفاده می کنی.

تو اردو از دوچرخه افتادم پایین…بخند …آره بخند…منم برای همین دوروغ گفتم که لبخند تو رو ببینم…

آی نازنین…دلم لک زده برای خنده هات!!!

…خوبی؟!…نمکدون یه شعر قشنگ نوشته بود.

 

بی تو در می یابم ،


چون چناران کهن


از درون تلخی واریزم را .


کاهش جان من این شعر من است .


آرزو می کردم ، که تو خواننده شعرم باشی


-راستی شعر مرا می خوانی؟


نه ، دریغا ، هرگز


باورم نیست که خواننده شعرم باشی.


کاشکی شعر مرا می خواندی !!!

اشک هام رو که پاک می کنم روبروم نشستی .به من لبخند می زنی.
تو دلم می گم این چقدر دلش خوشه.تو این شلوغی که همه گریه می کنن
خنده از لبانش نمی ره اشک بشه تو چشماش .
شیطنت تو چشمات برق می زنه.اون قدر نگاه می کنی که من رو هم به خنده
می اندازی.هیچ وقت نمی خواهی دست از مسخره بازی برداری؟!
از جام بلند می شم.نزدیک بود سرم بخوره به تیزی لب پنجره،
از دست توکه حواس برام نمی ذاری.بلند بلند شروع می کنی به حرف زدن و خندیدن.
می گم ساکت باش زشته،آخه اینجا جای این حرف ها نیست.
دنبال من راه افتادی که چی؟!و تو فقط می خندی.بلند بلند،
اصلا نگران نگاه های خشن دیگران نیستی.با خیال راحت برام جوک تعریف می کنی.
خاله خانم رو با اون مدل بینی اش مسخره می کنیو دنبال من راه افتادی
اتاق به اتاق،نمی دونم چرا دلم نمیاد شادی ات رو خراب کنم.ای کاش می تونستم
سرت داد بزنم که بسه دیگه زشته!ولی خودم هم دوست دارم پا به پات بخندم و
مسخره بازی در بیارم!
صدای ضبط قطع می شه.با صدای پریدن دگمه play انگار برق منو گرفته.
به قیافت نگاه می کنم.هنوز روبروم نشستی و لبخند می زنیو من بخاطر میارم
که صبح چقدر به خاکی که تو رو در آغوش گرفت حسودیم شد!!!